یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

ای نوای عشق

ای نوای عشق
بر دل و بر گیتار!
غرور درخشنده‌ی موجی
پرنده‌ی سیمین دریا به شب
به تو خیره می‌شوم
چندان که محو شوم

دیگر بار
روزِ نیرنگ‌باز به پیش خواهد آمد
با همان جام فریب
و تشنگان عالم را
چشمی چون چشمان تو نیست

عشق، گندم، رویا
بدین خاک
فقر
همه‌چیز را خاموش ساخته است
همه‌چیز جز ماهِ مدرّج بر پوست تو
که می‌تواند بسوزد برای همیشه
برای همیشه
آشکار و فروزان
نیکبخت و استوار
در جدالِ با آتش و
در صلحِ با شراب.


حسین صداقتی

عصر پاییزی:

عصر پاییزی:
تکرار هواهای مُرده

سرانجام
زرد می‌شود چون برگ
در نهانِ تو آن عشق

آن عشق
آن رویا
که نیشت می‌زند باوقار.

حسین صداقتی

آه بازگرد به ساعت دلشدگی

خنجرهای آلووِرا
راه بسته‌اند
بر تاریکی هوا

بازگرد به ساعت دلشدگی

تا کوهِ زنبقی شود در ادامه
سپیدیِ چشمانت
که نمادِ شبِ بی‌زخم است

بازگرد به ساعت دلشدگی

مادام که قلب من است گرم
در باغ سرد ماه
آن‌جا که هنوز
می‌پیچند رشته‌های رویا
بر دوک‌های خواب

بازگرد به ساعت دلشدگی

برای آن که آتشی نباشد جز بوسه
و پیکری جز نور
اینک که خنجرهای آلووِرا
راه بسته‌اند به تاریکی‌ها


آه
بازگرد به ساعت دلشدگی

حسین صداقتی

چون بذری پاک

چون بذری پاک
فرو می‌ریزد رویا
بر مزرع شب من.
می‌ساید شعله‌هایش آرام
بر زنجیر گل‌های قلبم

آی
این عطر شباویز که بر پیکرم
آونگ گشته است
آی
این یاخته‌های بلور شعرم
که ماهیان ناپیدای اطلس را
نمایان ساخته‌ان
د

می‌خواهم هم‌چون ستاره‌ای
سربکوبم به ازدحامِ سبز دریاچه
و ترانه سر دهم
از ترنم کبوتران کوهسار

مرا هم‌صحبت نسیم کن
تا بر بال پروانگان بخوانمت.
مرا به دره‌ی بی‌آفتاب فرومگذار

آی
این لاله‌ی خاکستری سپیده‌دم
آی
این کرکره‌ی سایه‌ها که فرو می‌آید
به گاه پس انداختنِ نوزادِ کهنه‌ی ابلیسِ نوبنیاد


آی
این درخت خبیث.

حسین صداقتی

قلب تو می‌گوید: آری

قلب تو می‌گوید: آری
چشمان تو می‌گوید: نه

زندانبان عشق قلب منی
یا غزالِ جهیده‌ی دوستت دارم؟

هم‌چون به عبث کشاندنِ سیم ویلون‌هاست
اگر که نگیری
این دستان دراز شده به سوی خود را
چون من بر صفحه‌ی مدور این ماه
آهنگ تو را خواهم خواند
و بر پیشانی ترانه‌های تو بوسه خواهم زد
بر سردیِ انکار و گزشِ اغوای تو
که در کار پژمردن ثانیه‌هاست
اما من شهری دارم از رویاها
که دل دورترین آب‌ها نیز در آن رنجه نمی‌گردد
که سیمای خاکسترانه در آن
مغلوب صداهای سبز است

پس اینک چه رنج که مرا
با میخ آری و نه
بر قلب و چشم خود
به صلیب می‌کِشی؟



حسین صداقتی

به زیر انبساط طاق آفتابگردان‌ها

به زیر انبساط طاق آفتابگردان‌ها
آن‌گاه که بادِ سبز
بیرون می‌کِشد ریشه‌های تلخ مرا
می‌خواهم
جوهر رویای تو در من راه برود
تا ضرباهنگ واژگانم از دست نرود

بر سر شاخسار
می‌خواهد که جغدی
طرح خصم‌اش را بریزد بر گلابتون ماه
آن‌گاه
که سپیدی‌های دشوار و عصب‌های آزاد
گرفتار ضربتِ مَرکبِ موحشِ باد تیره‌اند
اما نه به زیر انبساط طاق آفتابگردان‌ها
که تو داری تنزیب همه‌ی راه‌ها
و پادزهر پیکر غزال‌ها را
آن‌جا که سیب
بر زمین نمی‌افتد از شبیخون کِرم
و من هم‌چنان
جوهر رویاهایم را بیرون می‌کشم
از آرامش مینیاتوری لب‌هایت.

حسین صداقتی

پر می‌کشد از تالاب

پر می‌کشد از تالاب
بَم‌ترین بال فلامینگو
که برمی‌کَنَد از آب
زورق‌ها را در سکوت

من اما نیستم
گرفتار این دقایق گِل‌آلوده و
این آبِ غمزده

تنها شبنمی که من به قلب تو
و مرجانی که تو بر سینه‌ام نهاده‌ای
مسکینانِ هفت‌ دریا را
به جانب‌مان روان ساخته است

پس بنوش به آغوشم
از شبنم من
ای آخرین گُل سرخِ بر جبین

حسین صداقتی

بادهایی که می‌آیند

بادهایی که می‌آیند
می‌برند با خود
ذره‌های سبز زمان‌ها را

باغِ خزان
مزمزه می‌کند مرگ را
در حدودِ ناپیدا

سریع باید گذشت، سریع
و نباید ایستاد حتی
به قدر یک تلفظِ حوا

مارها همیشه
از نقطه‌های کورِ باغِ چشم ما
به درون می‌آیند
و دستی که می‌آید گاه
برای همدردی
شبیخونِ سیبی‌ست در آستین

باغبانی هست؟
باغبانی نیست؟
می‌پرسند جماعتی متروک

و ضمیری غایب
که به صدای باد در شاخه‌ها
نغمه سر می‌دهد:
هو...هو...هو...

حسین صداقتی