یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

در ضیافتِ گرگهایِ بی مقدار

در ضیافتِ گرگهایِ بی مقدار
و خوش رقصیِ اختاپوس هایِ نا نجیب
زخم و خونابه ای دیرینه است
این شادیِ بیمار گونه
از وارثانی بی درد
در میانِ یخ زدگانِ بی نصیب
در جنگلِ انبوهِ سَرو
هَرزه رو تبر دار می‌شود
تنها، نگاهی منجمد است
احساسِ بَرّه گرگهایِ کثیف

چه غم انگیز است
در سایه یِ تبر، شعری از قامت سرو گفتن
نافرجام است
فریادِ گلویی مُرتعش
خیالِ بی پناهم ظرفِ حقیقت را نمی یابد
از فرارِ اسب‌های چموش
به یُمنِ خطهای طلایی
فهمیدم از ازدحامِ شب
یکّه تازی می‌کند آن بوفِ کور
وموریانه هایی که می‌خورند
بذر فردا را از کودکِ امروز، در جدالی نابرابر
از دیوار و سکوت چه سود
حاصل کوچه های بی صدا

عباس سهامی بوشهری

السلام علیک یا صاحب الزمان


                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=
محمد

شعور دیدن

شعور دیدن
۱۴۰۳/۴/۱۵ شماره ثبت ۶۶۰۵۶۰
آنچنان نور ،نشان دادی مرا
که بیکباره، مرا شور گرفت
شور با نور ،در آمیخته شد
ناگه، شعور دیدنت زاییده شد
با شعور و شور ،تورا دیدن خوش است
چون دوا و مرهمی، بر ناخوش است
پس من آن ناخوش ،تو آن خوش مرهمی
روح را پاکیزه گردان ،چو نفس در بدنی
ما درون قفس نفس ، در بند شدیم
با پلشتی و شناعت ،همه زنجیر شدیم
همه گشتیم اسیر ،اندر قفس نادانی
رفته رفته همه از نور محروم شدیم
تو بدیدی مارا ،همه بی چشم به دنبال عصا

نور تو شاه کلید،همه گشتیم رها....

تو ماه منی

تو ماه منی
من زمین توام
از چه میگردی به دور من؟
همچو پروانه به دور شمع؟

شنیده ام که هم می گردی
به دور خود، من نیز....
انگار که گم کرده ای ره؟
همره کاروان گم کردِگان رهی


من و تو گردانیم
به دور خورشید وجود،
و خورشید؟
در کهکشان راه شیری چه می کند؟

و اشرف مخلوقات بر روی زمین
می چرخد و می چرخد، گیج می شود،
می خورد بر زمین، بر می خیزد،
و باز می چرخد و می چرخد

دکتر محمد گروکان

پدرم کارگر بود.

بچه که بود نماز میخواند
تابستان ها روزه میگرفت

پدرم کارگر بود.

از کارگری که برگشت، مرد.
همیشه میگفت خدا بزرگ است.


بود؟؟

محسن سیاه کمری

با منی که از دور تو را می نگرم

من عاشق
چندیست در خیالات خود غرق شدم
در خانه ایی سرسبز
که عطر وبویی دارد
همچون بهاران که مستت
خواهد کرد
من حیاط آن خانه را با اشک هایم
می شویم
میزی از قصه ی دل از برایت می چینم
که بر آن میزسفر ه ایی
پهن خواهم کردم
از شقایق های عاشق
و دلم را مثل گلی بر گلدانی
کز جانم خواهد بود
بر رویش می گسترانم
اگرم باران آید
چتری خواهم ساخت از برای ورودت
به این خانه ی مهر
با دو فنجان چای با نقش گل سرخ
مهمانت خواهم کرد
اگرم باران نیاید
آسمان ابری باشد
به درخت بید گوشه ی حیاط
می گویم:
با شاخه ها یش همچو دستی
ابرها را به کناری بزند
تا زمان آمدنت
آسمان آبی باشد
وز آب باران در حوض خیالی
آب خواهم ریخت
و چند ماهی قرمز را
در خیال خویش نقاشی خواهم کرد
و در آن حوض به رنگ آبی
رها خواهم ساخت
آه یادم رفت
کوچه های قبل خانه را
با گل یاس
پر خواهم کرد
نام این کوچه را عشق می نامم
کز آن به خانه ی عشاق راهی دارد
و منم در گوشه ایی
پنهانی نگاهت خواهم کرد.
من زبانم از دیدن این همه شوق
این همه عشق بند می آید
نتوانم نتوانم
که صدایت بکنم
آری افسوس رفیق
عشق در خیالات منم
غرق سکوت است


پس چه کنم؟
من تنها
تنها در گوشه ایی
پنهانی صدای قدمت را
می شنوم
ضرب آهنگ زیبایی دارد
پنداری عشق را در نوایی
عیان ساخته ایی
و من افسوس افسوس
نتوانم صدایت بکنم
شایدم با چشمانی بارانی
و بغضی در گلو
در دلم تنها بگویم
سلام
آری من با بستن چشمانم
ترا در خانه ایی
و حیاطی در کنار حوضی
و میزی با دو فنجان چای
که نقشش گل سر خیست
و کوچه ایی
پر شده از
گل یاس
خواهم دید
که صد افسوس با باز شدن چشمانم
نه صدایی نه خیالی می ماند
اما من تنها
در خیالی دیگر
باز هم من باشم و آن
خانه ی سبز

و تویی که خواهی آمد

با قدم های که پنداری عشق را با
ضرب اهنگی می نوازد

با منی که از دور تو را می نگرم
با لبخندی
و صد افسوس در خیالی
که بر یک چشم بر هم زدن
هیچ شود
در خیالی غرقه شوم
که نبود
وندیدم ونباشد هرگز

شیدا جوادیان

ای دیر آشنا

ای دیر آشنا

خواندنت را
محفل کتاب ها
بگذار

نه برگِ باد برده را

پوران گشولی