ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
واعظ که با دُعاش، دفعِ دردسر کُند
دارد خودش چه درد، که سَربَند سر کند؟؟
در راهِ ایمنی، چه کنی نقدِ وضعِ حال؟
رند آن کسی شود که به صحرا خطر کند
من دستبوسِ مُلحدِ شَهرم، که شهره است
کز دست بوسِ بستهسران ، بس حذر کند
زر در عبای شیخ بریزید اندکی
تا هر حدیثِ جعلیِتان معتبر کند
آن شیخِ پاکدل که به دل مرگش آرزوست
ای کاش تا خداش بدان مفتخر کند
میپرسم این سوال به هر مجلسِ سجود:
(ناگفته پاسخم، ز دمِ در بدر کند)
((هر کس که خاکِ چکمهٔ (کَدبیخدا) نگشت
جز خاکوخونِ خویش چه خاکی به سر کند؟))
هر روز شد حکایتِ منبر چو روزِ قبل...
تا کی شود که عزم به وعظی دگر کند...
طوطیِّ پُر سخن، که ز تکرار خسته نیست
بهتر که لااقل، سخنش مختصر کند
با بادِ صبحِ صادقه، خواندم دعای خویش
ترسم که چون دعای مُلا ، عکس اثر کند
محمد شریف صادقی
این دل و هر دو چشمِ من مات تو گشته نازنین
آینه در مقابل ات خیره نِشَسته نازنین
سینه چو چاک کرده ام بر غم انتظار تو
صبر و قرار و طاقتم عهد شکسته نازنین
صبح و شبم خیال تو خواهشِ دل جمال تو
توسنِ اشتیاق من، بند گسسته نازنین
در شبِ پر ستاره هم رنگ ندارد آسِمان
طلعتِ روی ماهِ تو گشته خُجسته نازنین
عشوه ی چشمِ ناز را تاب نیارد هر کسی
حلقه ی چشمِ مستِ تو پای بِبَسته نازنین
از طلبت چو ساعتی نیست فراغ خاطرم
دیده بدون اشک هم خواب نرَفته نازنین
بی تو حدیث عشق را حرف نمانده بی گمان
بغض تو روز و شب ولی بست نِشَسته نازنین
سجاد حقیقی
بی بال دگر شوق پریدن ندارد
پرواز خیالم نتواند تو که رفتی
رفتی تا دورترین نقطه یادم
از مرز خیالم تو بیرون نرفتی
مهرت به دلم پروراندم هزار سال
در کهنه کویر دلم آن کهنه درختی
مصطفی دادپور
سوگند خوردم که دیگر نبینمت
یک روز نشدو توبه ام شکست
مگر می شود از دست تو رهید؟
مگر می شود از عشق تو گذشت؟
با این دل دیوانه ی در بند چه کنم؟
که دل به مهر کسی جز خودت نبست
از ازل در قبضه ی مُهر تو بود این دل
چه کنم با این رسوای دیوانه ی یکتاپرست؟
مهرانگیز نوراللهی
پیش چایی غالبا رسم است از اول نعلبکی باشد
این مهم است تازه دم باشد ولی با قند کی باشد
بوسه از صورت و یا لب ها چه فرقی می کند اصلا
من که گویم بوسه باید با فشار و آبکی باشد
آدمی که منطقی باشد چه می فهمد حرارت چیست
تاب و تب در قلب آدم های عاشق مسلکی باشد
در دلش حسی ندارد از نگاهش می شود فهمید
دختری که درس خوان است و خودش هم عینکی باشد
اینهمه دکتر مهندس یا معلم کو سوادی نیست
عادت ما مردم اینجا این شده.. که مدرکی باشد
مردم از شیرین و خسرو دائما افسانه می گویند
آخر این شیرین چرا اینگونه باید آهکی باشد
سعی کن مدیون قلب خود نباشی تا که وقتی هست
بهتر از آن است عشقی در خفا یا دزدکی باشد
وه چه می چسبد خود از بستان بچینی میوه هایت را
طعم لیمو های شیرینی که آن هم پا تکی باشد
سعید غمخوار
ای عشق به تن حلاج، جز دار چه دیدی تو
صحرای دل عشاق، جز خار چه دیدی تو
کاری به مرامت نیست، دل میشکنی هر بار
گفتی که اثر دارد، در کار چه دیدی تو
آوای گُلِ شب بو، ماهور و غزل می خواند
با شبنمِ شعرش گفت: از تار چه دیدی تو
در مرثیه ی غم ماند، معصیتِ افکارم
این سهمِ من از ما بود، بی یار چه دیدی تو
گفتی که زِ ناز یار، دل سینه دَرَد هر دم
دزدیده به ناز آمد، جز زار چه دیدی تو
عارَم زِ جهان آمد، دستِ طلبی آرم
از سرزنشم سرباز، از عار چه دیدی تو
آخر که غمِ فرهاد، خاکِ مزارم شد
شیرین تر از مرگم، این بار چه دیدی تو
عرفان قائدرحمت