یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

از یک لبخندی به بعد

از یک لبخندی به بعد
دیگر
هیچ اوجی وجود ندارد
تا بشود
ارتفاع آسمان
و سایه کم رنگ دلخوشی‌ها را نقاشی کرد
از فکرهای تاریک پراکندگی که بگذریم
دیگر هیچ خورشیدی بر پونه‌ها نمی‌تابد
مثل عطر دستانت
که بر موهایم دیگر نیست.
بگذریم.
از یک بغضی به بعد
افتاده‌تر می‌شوم
وقتی می ‌شنوم
در گوشه‌ای از جهان
کسی می‌میرد.

بهروزکمائی

نشسته‌ام گوشه‌ای دوردست ِ خودم

نشسته‌ام
گوشه‌ای دوردست ِ خودم
دور از خودم
همان گوشه که تنها
خیال تو هست فقط
خیالی مات نیامدنت
که خیال خیلی‌هاست
و آشفتگی پریشان رد پای پاییز
در احساسات چاییده انتهای تابستان
جایی که مقصد ابرهاست

در سایه رویایی بزرگ
در پایانی‌ترین جاده
در دور دست خودم
نشسته‌ام
دور از خودم
همان جا که خیال تو سکونت دارد

بهروز‌کمائی

خواب دیدم به سر زلف زمستانی تو شانه کشیدم

خواب دیدم به سر زلف زمستانی تو شانه کشیدم
نقش چشمان تو را بر خُم و پیمانه کشیدم

از فراق و غمت هر لحظه مرا منت باده‌ست
همه شب تا به سحر ناله مستانه کشیدم

بر سر خاکتم و خاک به سر گشته‌ام امشب
محنت داغ تو را نقشِ چو دیوانه کشیدم


تا مرا پاک بسوزانی‌ام و عادتم این شد
آتشی بر سر شمع و دل پروانه کشیدم

هر چه گفتم که تو را عاشق و دیوانه‌ترینم
گفتی‌ام جور تو در مکتب رندانه کشیدم

شوق آغوش تو را دارم ازین عمر که سر شد
هوس مهر رخت از لب جانانه کشیدم

جان من سوخت ز نادیدن تو مادرم ای جان
خواب دیدم به سر زلف زمستانی تو شانه کشیدم


بهروزکمائی

بر آخرین جامانده از فصل زمستان

بر آخرین جامانده از فصل زمستان
سلام بر اندوهی
که می پنداشتم
هرگز به زمستان نخواهد رسید
چه سرشارم
از وسوسه خوابیدن
وقتی بازیگر فصلهای تمام خوابهایی ام
که بی تعبیر مانده اند.
سلام بر روزهای کش دار ابری
و بر گلایه های شاعری دلتنگ
از بی بهاری
و بارانی که هیچ گاه به آسمان باز نخواهد گشت
شبیه آنچه از اول بود.
گاهی دنیا را فراموش می کنم.


بهروزکمائی

مشکوکم به پایان زمین

مشکوکم
به پایان زمین
در واپسین روز زمستان
و از تصویر خودم
در شب پلک های پاییز
سنگین اند پلک های من
از اصالت شب
در قدمهای لرزان پاییز
مشکوکم
به واژه پراکنی پلک هایم
در طلوع ضربان مژه های پاییز.
مشکوکم
به عبور نور
از پشت خواهش پلک های سیاه
در مرگ زرد برگهای پاییز


بهروزکمائی

باغ را آیت خزان می آید و

باغ را آیت خزان می آید و

نصیب، دامان خاکی ماست

خبر حسرت برای دلم

از حاشیه دلی که به آمدن نباشد

موافق نیست

برگی که دلش به رقص باشد

عروسی می شود برای پاییز

و امان از من

امان از من

که از بهار می نویسم

بهروزکمائی

واقعیت چیز دیگری بود

واقعیت چیز دیگری بود
در پشت
اندیشه سبز رنگ پروانه ای هوس باز
به دور گلی مصنوعی.
شبنم اما
واقعیتی که دیر نماند.
دست تقدیر
منتظر
بر سر چاه
حقیقتی که حالا دیگر
رنگی شده بود
کاروانی که می رفت
تا آنسوی واقعیت
آنطرف تر از هوسبازی پروانه ای دیگر
اما واقعیت
چیز دیگری بود
آغوشی بزرگتر
و شوق به چاه افتادنی دیگر.

بهروزکمائی

آزرده که می شوی

آزرده که می شوی
پلک های غروب هم
گره از راز چشمه اندوه
نمی گشاید
که تو بیایی
و لبان خشکیده ام
در خنکای پریشانی ریشه درخت
در تلاقی برکه و آب
غزلخوانی کند


بهروزکمائی