ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
من با خودم حرف می زنم ، تو چطور؟
شبیه به دیوانه ای که ادّعا دارد عاقل شده
عاشق ِ تکه های شکسته ی خودم می شوم
تو چطور؟
از نیش ، کنایه و سرکوفت زدن گذشت
لبه ی این تکّه ها تیز شده که زخم میزنم
تو چطور؟
اصلاً منو چه به شعــر
گاه گُداری می نویسم که بگویم
من خوبم عزیزم ، تو چطور؟
آرزو حاجی طاهروردی
بوی انگور می دهی،انگور تاکستان
بوی زحمت های مردی در دل صحرای نخلستان
در شرابِ مشکیِ زلفِ غزل خوانت
بوی پیچک می دهی،عنبر،گلاب و عطر خوزستان
ز ناز چشم تو آخر جوابی برنخواهم گفت
تو استادی و من مشروطم از درس و دبیرستان
کلامت را به دیوار اتاقم قاب کردم گفته بودی
قلب تو خونین،منم قاتل منم آن رستم دستان
کمی هم دلبرم یادت به ما باشد
تویی که خاطرت آغوش بدمستان
پلک برهم نزنم تا که تو حرفی بزنی
ساکتی اما،مثال ساده اش آرام قبرستان
تنم سرد و دلم آکنده از سرما و یخبندان
تو اما نوبهاری در دل گرمای تابستان
نذر کردم که تو باشی و غمت هم نرود
بوی انگور می دهی؛ انگور تاکستان
بنیامین طغرایی
زیباترین زیبای من ، هر شب تویی رویای من
من در تو پنهان می شوم تو آشکاری جای من
زلفت مثال ریسمان زنجیر شد در پای من
وقتی دراین عالم شدی هم دین و هم دنیای من
دیروز نه امروز بود گفتی تویی فردای من
حالا چرا دل بسته ای بر یار دیگر وای من
من ساحلی طوفانی ام خون شد دل دریای من
دیگر نمی بینی مرا تا بشنوی آوای من
محمود مقامی
به هم میخورد
حالِ پنجره از
بادی که بوی گذشته میدهد...
تیکتاک تاکتیک تیکتاک تاکتیک...
کسی نیست در این اتاق
مغزِ ارتجاعیِ ساعت را
دوباره جا بیاندازد؟
چکّه چککه چکّه چکککه چکّه چککککه ...
کسی نیست به شیرآبِ مُردد بگوید
که دست از دهان خود بردارد
و حجمِ خونِ مردهاش را
در میان بیرنگیها
اندازه بگیرد؟
تق تتق تق تتق تق تتق تق تتق تق ...
کسی نیست بر در و دیوار
دستی بکشد تا
جای قفل و سوراخها حس شود؟
ورق، هیچ، ورق، پوچ، ورق، هیچ، ورق، پوچ...
کسی نیست به تقویم بگوید
چند نسل تا
انقراضِ یخچالهای شکمخالی
مانده است؟
آه
اعصابِ جنازهام زیر تخت
دیگر نمیکشد
جاروی محترم
رفت و آمدهای تو
چقدر بر پُرزهای این فرشِ سرخ
تاثیر گذاشته است؟
یکی تلفن بردارد
ببخشید
بیسیم بردارد
و به فرماندهی بگوید
مهماتِ این خانه تمام است
آرمان پرناک
دانش آموزان عاشق
گول مبصر خورده اند
جای حساب و هندسه
مشق معشوق برده اند
رضا شاه شرقی
به آتش گفت
با خشم و غم و اندوه و حسرت گفت با آتش
چه میخواهی ؟
رهایم کن مرا بگذار
ز خشمت آب گشتم ، آب گشتم ، عاقبت گشتم
رهایم کن که خواب از چشم من بردی
مرا چون خاک بفسردی
رهایم کن...
بگفت آن شمع اینها را به آتش خشمگین گونه
به فکرش آتش اهریمن و دشمن بود
لیک دشمن در درونش بود
شمع را آن نخ که با جان دوستش میداشت می سوزاند...
ما همان شمعیم و نفس ما چو نخ در ماست
روح مان در شعله خشم و غم و اندوهی و حسرت آب خواهد گشت..
همایون نادری