یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

ای که بر دامن تو دست تمنا نرسد

ای که بر دامن تو دست تمنا نرسد
به من از حسن تو جز ذوق تماشا نرسد

وعده ی وصلم از امروز به فردا مفکن
هر که امروز تو را دید به فردا نرسد

هر که از سفره‌ی آغوش و تنت نعمت خواست
به تکدّی رسد آخر، و به یغما نرسد

ماه‌‌ها رفته و سالَ‌م شد و بی‌سامانم
هر که در دام تو افتد که به مأوا نرسد

قول دیدار به فردا دهی و میدانی
شاید امروز من خسته به فردا نرسد

آنچنان مست سخن‌های رقیبی صد حیف
تا ابد نوبت وصل من تنها نرسد...

محمود گوهردهی بهروز

روزی شعری نو برای تو مینویسم

روزی شعری نو برای تو مینویسم
شعری ک در ان من ترا بی نهایت به آغوش کشیده ام
و در تمامی شب من ترا ورق ورق خوانده ایم
صبح آن روز من برای تو اسفالت کوچه ها را خاکی کرده ایم
و ما با پاهای بدون کفش تمام کوچه های هم را رفته ایم
انتهای کوچه راه دارد به باغ
باغ انار به ماننده لبهای سرخ تو
خوش طعم و رسیده
از جنس خاطره چایی نوشیده ایم و گپ زده ایم و دف زده ایم و تو میرقصی میان ناز زیباییت
و من در حالتی بی قرار دست زنان باز هم به تو رسیده ام
راستی تو از باغ لبت میوه چیده ای ؟
من یک بار انار
من یک بار گیلاس
من راستی یادم نبود
من کجای این داستان گم شده ام
هر چه هست تویی
کوچه تویی
خاک تویی
قدم زدن تویی
باغ تویی
انار تویی
گیلاس تویی
هر چه هست تویی
فقط تو
تو
تو


وحید منصوری

در بزم زمانه آگَهان مِی نوشند

در بزم زمانه آگَهان مِی نوشند
وز عقل زیاده لاجرم مدهوشند
سوزد دلشان برای آن بی خبران
کان در ره مال دائما می کوشند


غلامرضا خجسته

تشخیص داده ام که روحم با تو سزاوارتر ا

تشخیص داده ام که روحم با تو سزاوارتر است
با تو نشستن و با توحرف زدن هم گواراتر است

ترسیم کرده ام با تو پرواز کردن هم خوش باشد
طی کرده ام راههای آسمان راهم دل آرا تر است


صادق به عشق تو هستیم و عاشق به شهر عشق
در شهر عشق هم با تو حرف زدن صدا دارتراست

پیچیده ام گلهای‌ وحشی را هم بدامان طبیعت
شهد هر گلی را برای تو هم چیدن گلارا تر است

فرزند این زمانی و مهرازگلاب و گل هم گرفته ای
من خاطرات دلرا با توحک کرده ام نوا دارتراست

ازجعفری چه خواسته بودی که یادت نکرده است
هممیشه دریادتوبوده‌ است که خوش آواتر است

علی جعفری

مانند من در خنده هایش بغض پنهان است

مانند من در خنده هایش بغض پنهان است
در پشت چشمان بهاری ابرِ باران است

از دور گهگاهی غریبی می کند با من
نزدم که می آید ولی قدری خرامان است

خیلی شبیه من خودش را او می آراید
مانند شیشه روبرویم صاف و عریان است

در چهره اش انگار خطی تازه افتاده
اما هنوز آن صورت زیبا نمایان است

آنقدری او را می شناسم که ته قلبش
می دانم از یاد کدامین غصه ویران است


اما نگاهش می کنم آرام می گیرد
در آینه احوال او کمتر پریشان است

الهام ابوالحسنی

عقربه های ساعت

عقربه های ساعت بی حرکت
وپای صندلی
خسته شده است
ازنیامدن ت


سید حسن نبی پور