ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
به پیش زنان خردمند درود
جهان خرمی را ز انان ربود
جهان از خردمندی بانوان
به اوج تمدن رسیدان زمان
به معراج رفت ز دامان زن
که ان نیک فرزند پاکیزه تن
کسانی به سبک و به افکار خود
چنین و چنان گفت و تفسیر نمود
یکی گفت این زوج از یک تن است
یکی گفت تقدم از ان زن است
یکی گفت زنان را نباید شمرد
که بر تر زمردان هر جا که بود
یکی تیشه بر ریشه زن زند
یکی نام زن را به زشتی برد
نداند زنی که خدا افرید
برای هم اوای مرد پروید
درین چرخ گردون با این روال
مقام زن افتد به سوی زوال
ولی زن در افکار صاحب نظر
گرانمایه ایست در حیات بشر
ز دیده نگر با دل اندیشه کن
جوانمردی درحق زن پیشه کن
به غره مشو روی زن تند خو
زنست که ترا داده است ابرو
دو قسمند زنان اندرین روزگار
یکی اهل تفریح یکی اهل کار
نمونه زن انست که با یار خود
قدم بر قدم دوش با دوش بود
نمونه زن ان است سراوردچم
زبهر زر و سیم نیاورد خم
نه افراط کرد و نه تفریط نمود
نه تقلید کرد و نه زشتی شنود
مقام زن از خوی و افکار اوست
نه قد و قواره و نه رخساراوست
قاسم بهزادپور
به نام خالق ماهردو می خورم سوگند
به غیر نام تو من در زبان ندارم چند
به هرطریق و به هر سبک بخود اگر نازی
نه رنجم از غم عشقت به عشق تو سوگند
چنان به عشق تو دل بسته ام نه میدانی
چو تارو پود مرا زلف تو کشید در بند
به شوق عشق تو هر شب خماری و مستم
چنانکه ان همه عاشق چو من چنین بودند
همیشه ان همه عشاق ز درد حجر و وصال
به اه و ناله فتادند و شب راسحر کردند
چه گویم ای دل غافل گسسته ریشه ما
بیایی از ره لطف ریشه را دهی پیوند
قاسم بهزادپور
دلیران میدان چرخ کهن
به میدان در اید همه تن به تن
سر دیو ودیوان ز تن بر کنید
که چرخ فلک را به زیر اورید
بغرید چو ببر و چو شیر ژیان
زمین لرزد از هیبت زورتان
یکی را به تیغ و یکی را به تیر
به خاک افکنیدهمچو صیاد پیر
برین دیو دوران بیارید شکست
بداند بود دست بالای دست
چنان کرد رستم به اسفند یار
ببندید همه را به زنجیر خوار
ز گبر و یهود نیست ما را مدد
که هیچند و پوچند و نیستند عدد
نیاسوده ملت ز افکار کین
چنان چون سواره به بالای زین
قاسم بهزادپور
از من مپرس چرا چون از عشق بپرس چرا را
افتاده است بر ین دل برده است صبر مارا
گویم به دل ز دستت پیوسته اشک ریزم
دل نیز به من بگوید بر گیر تو دیده ها را
از نازو عشوه یار دل گشته یار غمخوار
از بهر وصل یارش حاکم کند خدارا
دل جای مهر و قهر است هر دو سراغش اید
گر پر کنی ز مهری عمری کنی صفارا
عاشق همیشه در دل جز وصل یار چه دارد
با اه و ناله و اشک با دل کند مدارا
ما در جهان هستی هم شاد و هم غم هستیم
این شادی و غم است که هر جای برده مارا
بیدار همه بنالند از دیده انچه دیده است
گر دیده دیده است ان دل ناکند خطا را
قاسم بهزادپور
یاد از ان روز که بدم خرم و مسرور
داد از ان روز که شدم جاهل و مغرور
حیف ازین عمر که درین عالم فانی
تو به جفا بردی و من به هوس های غرور
غمت را می کشم هر شب بر اغوش
نگردد عشق تو در من فراموش
مدام از سوز عشقت شادمانم
که سوز عشق تو چون باده نوش
هزاران ارزو دارم یکی بر کف نه می اید
درین دنیای وانفسا ز غم هایم غمی زاید
نه در هجران صبورم من نه در وصلت امیدی است
به فریادم که می اید خداوندا چه می باید
شب هجران مرا ازار دارد
غمت هر شب به صبح بیدار دارد
ز عشقت این همه غمها که خوردم
تو کی گفتی دلم دلدار دارد
سر اغاز جهان از علم یزدان شد پدید
ساده نیست این کار او در فکر و دید
کی توانیم حل کنیم مقداری از اسرار را
از کجا اغاز نمود و در کجا پایان رسید
قاسم بهزادپور
سحربانگ می زد ان مرغ سحر خیز
زخواب غفلتت ای خفته بر خیز
زبان بگشای بنام جان و جانان
که مهر دوستیش با دل در امیز
دلت را پاک کن از کین چو مرات
ز بد بینی و بد خواهی بپرهیز
دلا غافل مشو از چرخ گردون
بر اندازد ترا در دام هر چیز
گل اند باغ و بلبل در چمنزار
شدن تسبیح گر ان خان مهر ریز
ایا بیدار زمان نغمه خوانیست
تو هم برخیز چون ان مرغ سحرخیز
قاسم بهزادپور
من نمی گویم که من دل باخته جانان نی ام
سرکش و سر در هوا اندر سر پیمان نی ام
یا که ان شمعی که سوزد در دل شبهای تار
شعله اش را همچو ان پروانه بر جانان نی ام
سوز دارد این دلم می سوزد از هجر رخش
بهر وصلش روز شب در حسرت و گریان نی ام
دانم این را هر دلی از لطف عشقش زنده است
خانه بر دوشم ولیکن لحظه ای بی ان نی ام
من همیشه هر کجا در التماسم در دعا
سجده می دارم ز بهرش کافر دوران نی ام
مست و مدهوشم مگر در عالم سودای خویش
لیک که هشیارم همی از زمره مستان نی ام
می شمارم لحظه ها را تا به پا بوسش رسم
دست به دامنش شوم گویم که من نادان نی ام
قاسم بهزادپور
هر چه خواندم عشق را پایان برم
سر به پایانش نیامد دفترم
دست به دامنش شدم با صد دعا
تا که دستم را بگیرد ان خدا
این چنین باشد خطای عاشقان
خون دل خوردن همیشه در نهان
دل چو شمع می سوزد و پروانه وار
دور شمع گردد بسی گریان و زار
دل ز دیده دیده از دل ناگران
عقل مانده درقضاوت در میان
دیده گوید من بدیدم دل چرا
با نگاه من فریفته خویش را
دل بگوید دیده را ازتوست خطا
از خطایت سرگرفت این ماجرا
کی می امد ان بلایش بر سرم
حال چگونه این بلا را سر برم
قاسم بهزادپور