یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

کم ها همه در برابرت افزونند

کم ها همه در برابرت افزونند
غم ها همه در طرب به کل مجنونند
ما محو معادلات هر رخدادیم
کُل ها ز یگانه بودنت افسونند


محمد فاطمی

زیر سقف نگاهت

زیر سقف نگاهت
مثل پروانه ایی
در طوفان شعله های عشق
خودم را از دید تو
هر لحظه عاشق تر میدیدم
راز خنده هایت
با لطیفه های بیمزه ام را
اگر میدانستم
تا فردای صبح سپید
برای هر لحظه ی بعد از رفتنت
دل با یاد تو از خنده فریاد میکرد
آغوشت هرگز
جایی برای غم ها ندارد
آغوشت حتی یک لحظه هم
برای تولد دوباره ی
شور و شوق خنده های بی بهانه ام کافیست

علیرضا پورکریمی

جانم زنجیر بریده

جانم زنجیر بریده
بر شانه
رنج مرا تنها دلی
می داند در
سینهِ یک مردم
که
بی سر جسدم را
ایمن جایی
نیست تا زمین
بگذارند؛
این جا مین ها
با لهجه ی کفتار
زوزه می کشند
بی سوار
وَ اسبهای سیاه
آهسته شیهه...

محمد ترکمان

همه رفتند ودل از ما برید ن

همه رفتند ودل از ما برید ن
به چشمم نقش شب ها کشید ن
به دشت سینه های سپر، و تیر طعنه
هجوم بیگانه وخویشان اما شنیدن
وفا کردیم و ملامت ها شنید یم
به شوریده دل بسی جفا خریدن
وآن ساقی که محرم بود مستان
رسید برما کوس رسوا دمید ن
به کام ما آمد زهر، دل بریدن
خوشا شب ها ی رویا ها بدیدن
کمند آسا ، دل آهی به دامت
به امید ت قامت افرا خمید ن

عبدالمجید پرهیز کار

به داغ سینه ها آب غم دادند

به داغ سینه ها آب غم دادند
به چاه چشم ها زمزم دادند
همه با ناز زلفت لانه کردند
چو بر دریا رسیده ماتم دادند


سیاوش دریابار

ســوالم از خــودم این اســت، مســیری را که پــیمودم

ســوالم از خــودم این اســت، مســیری را که پــیمودم
هــزاران حرف حدیثــی که، سر راهم شنیــدم مــن
کــه خــوش کردم دلــم را بر سر دنــیــا
چقــدر عمرم کفــاف دارد، بمانــم مـن ز ایــنجــا تــا
زخـود باورندارم کــه نــباشـــم من ز عمــری را
ز دنیــایی که خالیســت از وجود تو و مــن، اینجا
چه حاصــل از کفــم امد، برای چنــد دهــه عــمری
که از بابــت ان بایــد، بــپردازم چنــین تابــان
ســوالم از خودم این اســت، چه دارم نامه اعــمال

نشم شــرمنده پیــش خود، که گیرم نامه در دســتان

زهرا شعبانی

جانا اگر شیدا شدی ، یارت نمی بیند چرا؟

جانا اگر شیدا شدی ، یارت نمی بیند چرا؟
مجنون آن لیلا شدی ، یارت نمی‌بیند چرا؟

بر موی او جان می دهی ، هم دین و ایمان می دهی
هرسه چه آسان می دهی ، یارت نمی بیند چرا؟

از چشم او مستی دگر ، جان بر کفش هستی دگر
با مهر او بستی دگر ، یارت نمی بیند چرا؟

دیوانه‌ی رویش شدی ، آواره ی کویش شدی
تو های هر هویش شدی ، یارت نمی بیند چرا؟

تعبیر رویا می کنی ، با شعر نجوا میکنی
عشقت هویدا می کنی ، یارت نمی بیند چرا؟

دردا از این پروانگی ، حاشا از این مستانگی
بگذر از این دیوانگی ، یارت نمی بیند چرا؟

با اینکه تو رنجیده ای ، هی بی وفایی دیده ای
از خود دمی پرسیده ای ، یارت نمی بیند چرا؟

شکوه ز دوری تا به کی؟ صدسال نوری؟ تا به کی؟
رنج صبوری تا به کی؟ یارت نمی بیند چرا؟

ما را مرامی بود و بس ، حجت تمامی بود و بس
ختم کلامی بود و بس ، یارت نمی بیند چرا؟


علی کسرائی