یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

از کاروان دور شدم و کس را نبودش غم یکی

از کاروان دور شدم و کس را نبودش غم یکی
از غصه نابود شدم و کس را نبودش غم یکی
کاروان ها رد شد گرد و خاکش ماند مرا
در داخل هر کاروان کس را نبودش غم یکی
شاید که بودم من زیاد با همرهان خویشتن
این بود که قصه این شد کس را نبودش غم یکی
در تمام کاروان خنده بر لبها بود
دلقکی بودم من کس را نبودش غم یکی
از کاروان جا ماندم و بعد آن فهمیدم
دلقکی هم که نباشد غم را نباشد کس یکی


در وصف آنکه رفته شعر وداع بگویید
حال خراب ما را در خنده ها بجویید
مگر نه آنکه گویند:
خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است
کارم از گریه گذشته به آن میخندم


محمد بنیادی

ز مست روی تو هوشم پریده

ز مست روی تو هوشم پریده
گلی زیبا تر از تو کَس ندیده
به هر بوستان روم همچون تویی نیست
دو لب باز بگو زحمت کِشَت کیست
تا ببوسم هر دو دستش تو را بوده محافظ
هر که خواسته چینَدَد بوده مبارز
اما ما که دست دشمن نیستیم سوی تو
تقصیری ز ما نیست هر چه هست،با بوی توست


محمد بنیادی

به بلوار سعادت چون رسیدم،

به بلوار سعادت چون رسیدم، گلی زیبا همچون تو چیدم
بسی دوست داشت ما را خداوند، که زیبا رویت را هم بدیدم
به وقت زندگانی این نسیب شد، بلیط دیدنت را من خریدم
برگ آخر هم چون که افتد، آرزو نیست، چون تو را...... باری بدیدم


محمد بنیادی