-
حواست باشد
جمعه 14 آذرماه سال 1404 12:04
حواست باشد دوریِ آرام در نبود تو سایهای بر در مینشاند و بی تو بودن را یاد میگیرد طیبه ایرانیان
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
جمعه 14 آذرماه سال 1404 11:54
-
تو از چشم من خود را ندیدی
جمعه 14 آذرماه سال 1404 11:52
تو از چشم من خود را ندیدی که بدانی در چشم من تو از تمام دیدنی ها زیباتری و از تمام شنیدنی ها خوش نواتر تو هرگز خود را جای من نگذاشته ای که بدانی دوری از تو چه جانی از من می ستاند تو از حسرت دست هایم چه می دانی؟ وقتی که از لمس دست های تو بی بهره است نه! تو هرگز نمی دانی که قلب من دور از تو چه رنجی را تحمل می کند نمی...
-
برگی می رقصد در باد
جمعه 14 آذرماه سال 1404 11:51
برگی می رقصد در باد بی خبر از افتادن خویش در زیرپای رهگذران و پاییز حرف کوتاهی است در سکوت/سقوط برگ مجتبی نورانی
-
حیران شدم روزی که تو از پیش من رفتی
جمعه 14 آذرماه سال 1404 11:48
حیران شدم روزی که تو از پیش من رفتی ما یک بدن بودیم و بی من بیبدن رفتی با اینکه دانستی تبار از بیستون دارم همپای شیرین از کنار کوهکن رفتی سرمست انگورِِ تَر شیرازِ چشمت را با خود رها کردی بجای ما شدن رفتی در طول شب حال خرابم را به دلتنگی پیچانده در آغوش بوی وهم تن رفتی شبها تو در خواب منی یا من به خواب تو ناباور از...
-
دارم در تو غرق میشوم
جمعه 14 آذرماه سال 1404 11:47
دارم در تو غرق میشوم در نبودنت در نجوای دورت که روحت را پوشیده ایی میان تمام مه های کیهان چه میدانی که همه لحظه های من آری همهء لحظه های من و همه ذره هایم در اندیشهء توست من در تو پایان می گیرم گردابیست که آرمانم را می گیرد و مرا تهی تخته پاره ایی شکسته رها میسازد شیدا میرامران
-
باز هم بازیِ عشق، پشتِ دیوارِ حدود
جمعه 14 آذرماه سال 1404 11:46
باز هم بازیِ عشق، پشتِ دیوارِ حدود مثلِ زیباییِ گُل، پشت ویترینِ نِمود باز هم فعلِ سکوت، پشتِ فریادِ درون آدمی فکرِ فرار، جایِ هر چاره نمود رویِ هر صورتکی باز هم نقشِ وفاست کو؟ کجا مهر و وفاست؟ تا زیان باشد و سود قلبها سنگی و سخت، عشقها شیشه شده تحتِ عنوانِ فراز، آدمی رو به فرود باز هم عصرِ جدید، باز هم شعرِ نوین...
-
آهسته، آهسته
جمعه 14 آذرماه سال 1404 11:45
آهسته، آهسته گرما می گرفت به دور از خواب دیشبش دلخوش گرمای کسی نبود باور نمی کنی؟ هزار بار است این آمد و رفت این بار هم تعبیر نشد گرم که می گرفت سوز پاهایش از پایش نمی انداخت؟ میان ماندن و رفتن زنی که اینجا نشسته بود درانتظار خوابهای پرآینه روی برگی که او نوشته بود غروب تمامی سطرهایش پر بود از باران او هنوز در مرداب...
-
"دوستت دارم"
جمعه 14 آذرماه سال 1404 11:44
توی ساحل بودم، روی شنهای سرد زمستانی، محو یک نگاه سرد به موجهایی که بر پاهایم میزد و تمام تنم را میلرزاند آنگاه در خاطرهها قدم میزدم با پرسشهای بیپاسخ که هنوز منتظر جواباند دوستش دارم، شبیه شعری که تازه میسرایم حنجرهی سکوت را میشکنم و همان ترانهی "دوستت دارم" را میخوانم دوستش دارم و این را در...
-
دل به این خوش کرده بودم که کنارش نیستی
جمعه 14 آذرماه سال 1404 11:38
دل به این خوش کرده بودم که کنارش نیستی یا کنارش هستی اما یار غارش نیستی در برت افتاده اما دلبرت من هستم و شام هم آغوشی ات در انتظارش نیستی می هوس داری ولی از باده ی چشمان من ورنه مخمور نگاه ناخمارش نیستی بوسه می خواهی ، لبانم غنچه ی لبهای توست بوسه هم خواهد تو لب برلب گذارش نیستی دو جهان در تو خلاصه می شود زیبایی اش...
-
شدم ای عشق باز دلتنگت
پنجشنبه 13 آذرماه سال 1404 12:48
شدم ای عشق باز دلتنگت شیشه ام تشنه جان هرسنگت سوز سردم ، شررفشانت کو دوزخِ شعلهگسترانت کو زخمِ از یاد برده ی دردم تیز باشی هنوز، لبخندم روزگاران ز من گذر کردند چین به چین ، پیر و پیرتر کردند دیگر از یاد خوابها رفتم از تب التهابها رفتم شور و شوق جوانیام گم شد چه چهِ نغمهخوانیم گم شد مانده ام دلشکسته ای فرتوت آرزو...
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
پنجشنبه 13 آذرماه سال 1404 12:46
-
شما نیمی از زندگی تان را
پنجشنبه 13 آذرماه سال 1404 12:44
شما نیمی از زندگی تان را با شکست به پایان می رسانید و نیمی را هم برای درست کردن آن شکست ها صرف خواهید کرد و تازه خواهید رسید به نقطه شروع بهمن نوری قاضی کند
-
من در این بسته درِ خلوتِ خویش
پنجشنبه 13 آذرماه سال 1404 12:44
من در این بسته درِ خلوتِ خویش سایه ای می بینم که پی اندر پیِ هم می رود و می آید شاید از غصهً دیگر باشد یاد دارم شبی تیره که مهتاب نبود سایه ای پشت اقاقی گم شد وکلاغی سرِ دیوارِ حیاط پر زد و رفت وشبی دیگر هم گربه ای کفترِ همسایهً دیوار به دیوارِ مرا پرپر کرد سایه ای آمد و رفت قصه ای بود که دیگر نشد آغاز کنم یادم رفت یک...
-
گر سپُردم دل به دستانت پشیمان گشته ام
پنجشنبه 13 آذرماه سال 1404 12:43
گر سپُردم دل به دستانت پشیمان گشته ام بی تفاوت من دگر بر عهد پیمان گشته ام بس جفا هاکرده ای بر من تو ای نامهربان دیگر از دلدادگی ها من گریزان گشته ام با جفایت بی وفا از بس که آزردی مرا ازعذابت روزشب چون شمع سوزان گشته ام بس نمودی ظلم بر من سخت ترساندی مرا از چنان رفتار نا جورت هراسان گشته ام گفته بودی قصّه ها بهرم تو...
-
«مرا همین بس،
پنجشنبه 13 آذرماه سال 1404 12:41
«مرا همین بس، که بشنوم، از لبانت دوستت دارم را…» باران ذبیحی
-
می خوانمت ای یار هر دم به نوایی
پنجشنبه 13 آذرماه سال 1404 12:39
می خوانمت ای یار هر دم به نوایی لب وا کن که بدانم به کدامین هوایی ماندم که چرا من طالب رنج وعذابم چون تو خود دردی هم که دوایی جرم من ودل دوست داشتن توست ما را به خدا نیست اینگونه روایی خود ما را بکشاندی به مرداب نگاهت چرا دستم نگرفتی مگر زین عشق سوایی تو چه دانی از حال خراب این دل من بشکاف سینه ببینی شده چه بلوایی گر...
-
من زخم خود را
پنجشنبه 13 آذرماه سال 1404 12:36
من زخم خود را جلوی خیلی ها گرفتم تا بلکه التیام بخشند ولی بجای آن نمک بر روی آن پاشیدند بهمن نوری قاضی کند
-
دست هایم آنقدر سرد بود
پنجشنبه 13 آذرماه سال 1404 12:36
دست هایم آنقدر سرد بود که زمستان را به هوش آورد؛ قوهی گرم لذت، زیر انگشتانم بخار را فراموش کرد و فنجان، نفسش را در سینه نگه داشت. چنان بی حس و بی صدا که حتی تو از لمستان هراسیدی … شیرین عنایتی
-
آرام دل......
پنجشنبه 13 آذرماه سال 1404 12:16
آرام دل...... در هندسه ی بیپایانِ این نفس من فعل بی فاعل بودم تا تو آمدی وبودن را به شدن پیوند زدی در این معادله ی نور من پرگاری بر صفحهی سپیدِ تو تو خطی در بیکرانگیِ من حسین گودرزی
-
مرا که تلخ می شوم
چهارشنبه 12 آذرماه سال 1404 11:58
مرا که تلخ می شوم گاهی تبدار میشوم گاهی از شعر لبریز میشوم گاهی بپذیر و به یاد بیاور گاهی که باران می بارد در این روزهای قحطی و خشکسالی مهردخت خاوری
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
چهارشنبه 12 آذرماه سال 1404 11:56
-
نمیدانی که از کوچِ تو این خانه چه غمگین است
چهارشنبه 12 آذرماه سال 1404 11:46
نمیدانی که از کوچِ تو این خانه چه غمگین است سکوتِ ما اگر کوه است از اندوهِ دیرین است نشانِ دوستی این نیست ، این تاراجِ دلها بود تو آن صیادِ ماهر بودی و رسم جهان این است مگر در آینه میشد که تصویرت بماند ، حیف که سهمِ ما ز تو تنها خیال و عکسِ رنگین است شبیهِ شاعری هستم که حرفی بر زبانش نیست ولی این دردِ بی درمان،...
-
در ایستگاهی که بوی رفتن میداد
چهارشنبه 12 آذرماه سال 1404 11:45
او ایستاده بود در ایستگاهی که بوی رفتن میداد چمدانش پر بود از خاطراتی که پاره پاره شدند آرزوهایی که سنگین تر از زمین بودند و ترس هایی که مثل میخ به کف دستانش دوخته شده بودند قطار غربت مثل مار عظیمی بر ریل های زمان میخزید و او بین سکو و قطار مانده بود با تردیدی که از چشمانش می بارید درونش طوفان بود بمانم؟ یا بروم؟ که...
-
پلک بگشا
چهارشنبه 12 آذرماه سال 1404 11:41
پلک بگشا و شانه های مرا که چون دو مار زخمی به خود می پیچند ببین پلک بگشا و موهایت را ببین که شانه به شانه تاریکی بر مدار متن سپیده را به حاشیه می رانند آه ای تبسم شیرین در پرسه های روشن خویش بر شانه های من بوسه ای نشان و سپیده را محکم در آغوش بگیر می خواهم بی حاشیه بمیرم! مجتبی نورانی
-
سرمای سنگینی درونم رخنه ای دارد
چهارشنبه 12 آذرماه سال 1404 11:40
سرمای سنگینی درونم رخنه ای دارد انگار تنهایی و دوری طعنه ای دارد انگار این فصل غریب و برف و این سرما با یک تبانی فکر مرگ و فتنه ای دارد دنیای من با کاغذ و خودکار محسور است افسردگی تا بی نهایت پهنه ای دارد تصویر هر روزم شبیه مرگ ققنوس است هر آتش من پیش چشمت صحنه ای دارد من ماندم و تنهایی و یک کام طولانی اینجا گمانم هر...
-
شدم من به سالی هوای دگر
چهارشنبه 12 آذرماه سال 1404 11:39
شدم من به سالی هوای دگر گذر کرد این دل بسوی نظر شدم غرق ماتم در این حال و روز بگشتم چو مه در هوای سحر شدم بیخود و مانده در انتظار نشد آگه از راز دل، آن نگار شدم سایه گون در شب بیصدا که من سوختم در غم بی دوا به فریاد خاموش جانم رسید نگه کرد و از حال من دل برید نشد همسفر، شد ره او جدا منم مانده در کوچه ی بیصدا به لب...
-
چقدر هی تو نگاه کنی
چهارشنبه 12 آذرماه سال 1404 11:38
چقدر هی تو نگاه کنی هی من نگاهت را عاشق شوم بمیرم ای بوسههایت پروانه ای چشمت ترانه ای من نگاهت برقصم ای آوارگی گنجشک ها روی بند رخت ای تنانگی درختانِ بَروروی قشنگ ای خش خش برگ های ریخته ام ای خستگی تاول زده نگاهت بلقیس میان زخم های برهنه نگاه تو قمه بکشد نگاهم کن بگذار خنده باران واژه های باستانی درختان سوخته را...
-
مستیِ من
چهارشنبه 12 آذرماه سال 1404 11:36
مستیِ من از می و انگور نیست، این شرارِ دل از فقر هم زاده نمیشود. هستیام در گرهِ مستیام معنا گرفت، راهِ خوشبختیام در بینوایی گم شد. های و هویام جز نسیمِ هوسی نیست که بر آتش دل میوزد. دردها با داروی عشق درمان نمیشوند که عشق، خود دردیست، و دارویش کیمیا. زندگی میانِ شادی و غم میگذرد، و رؤیاها به دیوارِ آرزوها...
-
امان از بغضی که تا حنجرهات برخیزد
چهارشنبه 12 آذرماه سال 1404 11:36
امان از بغضی که تا حنجرهات برخیزد جهان در چشمِ تو ، چون خاطرهای خونریزَد امان از زخمی که در سینهی من میماند که هر شب با غمت ، چون شعلهای میخواند امان از اشکی که در آینه پنهان گردد به یادِ آن دلِ بیرحم ، پریشان گردد جهان بیخندهی تو، سرد و سیَه میماند دلِ من بیتو ، در این غربتِ شب می ماند زهرا نصرتی