-
مرا که تلخ می شوم
چهارشنبه 12 آذرماه سال 1404 11:58
مرا که تلخ می شوم گاهی تبدار میشوم گاهی از شعر لبریز میشوم گاهی بپذیر و به یاد بیاور گاهی که باران می بارد در این روزهای قحطی و خشکسالی مهردخت خاوری
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
چهارشنبه 12 آذرماه سال 1404 11:56
-
نمیدانی که از کوچِ تو این خانه چه غمگین است
چهارشنبه 12 آذرماه سال 1404 11:46
نمیدانی که از کوچِ تو این خانه چه غمگین است سکوتِ ما اگر کوه است از اندوهِ دیرین است نشانِ دوستی این نیست ، این تاراجِ دلها بود تو آن صیادِ ماهر بودی و رسم جهان این است مگر در آینه میشد که تصویرت بماند ، حیف که سهمِ ما ز تو تنها خیال و عکسِ رنگین است شبیهِ شاعری هستم که حرفی بر زبانش نیست ولی این دردِ بی درمان،...
-
در ایستگاهی که بوی رفتن میداد
چهارشنبه 12 آذرماه سال 1404 11:45
او ایستاده بود در ایستگاهی که بوی رفتن میداد چمدانش پر بود از خاطراتی که پاره پاره شدند آرزوهایی که سنگین تر از زمین بودند و ترس هایی که مثل میخ به کف دستانش دوخته شده بودند قطار غربت مثل مار عظیمی بر ریل های زمان میخزید و او بین سکو و قطار مانده بود با تردیدی که از چشمانش می بارید درونش طوفان بود بمانم؟ یا بروم؟ که...
-
پلک بگشا
چهارشنبه 12 آذرماه سال 1404 11:41
پلک بگشا و شانه های مرا که چون دو مار زخمی به خود می پیچند ببین پلک بگشا و موهایت را ببین که شانه به شانه تاریکی بر مدار متن سپیده را به حاشیه می رانند آه ای تبسم شیرین در پرسه های روشن خویش بر شانه های من بوسه ای نشان و سپیده را محکم در آغوش بگیر می خواهم بی حاشیه بمیرم! مجتبی نورانی
-
سرمای سنگینی درونم رخنه ای دارد
چهارشنبه 12 آذرماه سال 1404 11:40
سرمای سنگینی درونم رخنه ای دارد انگار تنهایی و دوری طعنه ای دارد انگار این فصل غریب و برف و این سرما با یک تبانی فکر مرگ و فتنه ای دارد دنیای من با کاغذ و خودکار محسور است افسردگی تا بی نهایت پهنه ای دارد تصویر هر روزم شبیه مرگ ققنوس است هر آتش من پیش چشمت صحنه ای دارد من ماندم و تنهایی و یک کام طولانی اینجا گمانم هر...
-
شدم من به سالی هوای دگر
چهارشنبه 12 آذرماه سال 1404 11:39
شدم من به سالی هوای دگر گذر کرد این دل بسوی نظر شدم غرق ماتم در این حال و روز بگشتم چو مه در هوای سحر شدم بیخود و مانده در انتظار نشد آگه از راز دل، آن نگار شدم سایه گون در شب بیصدا که من سوختم در غم بی دوا به فریاد خاموش جانم رسید نگه کرد و از حال من دل برید نشد همسفر، شد ره او جدا منم مانده در کوچه ی بیصدا به لب...
-
چقدر هی تو نگاه کنی
چهارشنبه 12 آذرماه سال 1404 11:38
چقدر هی تو نگاه کنی هی من نگاهت را عاشق شوم بمیرم ای بوسههایت پروانه ای چشمت ترانه ای من نگاهت برقصم ای آوارگی گنجشک ها روی بند رخت ای تنانگی درختانِ بَروروی قشنگ ای خش خش برگ های ریخته ام ای خستگی تاول زده نگاهت بلقیس میان زخم های برهنه نگاه تو قمه بکشد نگاهم کن بگذار خنده باران واژه های باستانی درختان سوخته را...
-
مستیِ من
چهارشنبه 12 آذرماه سال 1404 11:36
مستیِ من از می و انگور نیست، این شرارِ دل از فقر هم زاده نمیشود. هستیام در گرهِ مستیام معنا گرفت، راهِ خوشبختیام در بینوایی گم شد. های و هویام جز نسیمِ هوسی نیست که بر آتش دل میوزد. دردها با داروی عشق درمان نمیشوند که عشق، خود دردیست، و دارویش کیمیا. زندگی میانِ شادی و غم میگذرد، و رؤیاها به دیوارِ آرزوها...
-
امان از بغضی که تا حنجرهات برخیزد
چهارشنبه 12 آذرماه سال 1404 11:36
امان از بغضی که تا حنجرهات برخیزد جهان در چشمِ تو ، چون خاطرهای خونریزَد امان از زخمی که در سینهی من میماند که هر شب با غمت ، چون شعلهای میخواند امان از اشکی که در آینه پنهان گردد به یادِ آن دلِ بیرحم ، پریشان گردد جهان بیخندهی تو، سرد و سیَه میماند دلِ من بیتو ، در این غربتِ شب می ماند زهرا نصرتی
-
مطلقتر از آنم
سهشنبه 11 آذرماه سال 1404 11:50
مطلقتر از آنم که در وهمِ زمین نمیگنجید؛ بودنم، چاهی کیهانی ست... چون سیاهچالهای فراموششده در حاشیه ی بیکران هستی، جایی که روز از فرط خستگی در آغوش شب فرو میریزد و لحظهها کودکان سرگشته ی ابدیتاند که نامی برای خود ندارند. روزی، نسیمی از دوردستهای زمین مدار خاموشم را لمس کرد نه باد، نه هوا، که سایه ی خاموشِ...
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
سهشنبه 11 آذرماه سال 1404 11:49
-
وقتی خیالِ دیدارت را قدم میزنم،
سهشنبه 11 آذرماه سال 1404 11:43
وقتی خیالِ دیدارت را قدم میزنم، زمین بویِ آرامشِ تو میگیرد، و زمان، از تپشِ دلم جان میگیرد. میدانی لحظه یعنی چه؟ یعنی سکوتی که نامِ تو را میخواهد، یعنی نفسی که جهان را بیتو تاب نمیآورد. دنیایِ من، بینفسهای تو، زندانِ بیپنجرهایست؛ و من، در قفسِ تکرارِ ثانیهها، با یادِ تو نفس میکشم، تا جانم، از هوایِ تو،...
-
گمان کردم که با عشقت جهانم شاد خواهد شد
سهشنبه 11 آذرماه سال 1404 11:41
گمان کردم که با عشقت جهانم شاد خواهد شد نداستم که چشمت سهم آن صیاد خواهد شد تو در صحرای عشق او کمین کردی و لبهایم برای بوسه ای آخر نصیب باد خواهد شد گرفتی آسمانم را شکستی بال پروازم ولی با یک نفس از تو دلم آزاد خواهد شد اگر چنگیزی و عشقم به ویرانی کشید آخر بیا با یک نگاه تو دلم آباد خواهد شد گرفتی عشق را از من...
-
در انتظار آمدنت
سهشنبه 11 آذرماه سال 1404 11:39
در انتظار آمدنت لحظههایم را کشتم حالا مرا به قصاص محکوم کردهاند بیآنکه بدانند من در تمام نبودنت هر لحظه جان میدادم مجید رفیع زاد
-
ویـرانه ای از عشق با تـو ، بر دلم جا ماند
سهشنبه 11 آذرماه سال 1404 11:38
ویـرانه ای از عشق با تـو ، بر دلم جا ماند تو رفتیو، پس لـرزه هایش آخر اینجا ماند این عهـدِ بی پایه مــرا آشفتـه تر می کرد و پایِ هر دلدادگـی این دل چه بیجا ماند حسـی به دور از جسـمِ خـاکی آرزو کردی؟ شیریـن و لیلـی و زلیخـا از دلـم جا ماند وقتی که پشتِ ابـرها تـو خـانه می کردی تصویرهایِ گُنگِ تـو،بر من چه پیـدا ماند...
-
توچراغ نیمه شبی که تا زطلوع خود طربم دهی
سهشنبه 11 آذرماه سال 1404 11:33
توچراغ نیمه شبی که تا زطلوع خود طربم دهی وچه خوب شد که نیامده به خیال دل رطبم دهی چه سعادتی که بیایی و چه سخاوتی که بپا کنی به نگاه خود بنواز تا که شفا ز تاب و تبم دهی. شب وروزگیج ومشوشم که نموده دغدغه دق کشم متوجهی که چه می کشم تو شکوه روزوشبم دهی به طریق فرصت این وآن به گلایه جلوه نمی کنی به بهانه وعده نمی دهی که...
-
لباسی را به درون میشوم
سهشنبه 11 آذرماه سال 1404 11:27
لباسی را به درون میشوم میایستم در مقابل آینه چندین تصویر نمایان می شود خیره در من با پوزخندی بر لب آینه میپرسد، امروز کدامشان خواهی بود؟ نادر صفریان
-
تو رو دیدم یه شبی عشقو دمیدی تو دلم
سهشنبه 11 آذرماه سال 1404 11:26
تو رو دیدم یه شبی عشقو دمیدی تو دلم تو شدی شمع شبام تاریکی از یادم رفت چقدر حرف زدم از دل تنگم واسه تو همه غم های دلم یک شبه از یادم رفت روشنی رفت شکست بغض همه پنجرهها توی این فاصله حرفای قشنگم همه از یادم رفت همه ابرای سپید رفت از آسمون من نم نم بارون و شبنم روی موهات همه از یادم رفت جای شعرای قشنگم رو نگام غصه نشست...
-
لبخند بزن تا بشکافند ستون ها
سهشنبه 11 آذرماه سال 1404 11:26
لبخند بزن تا بشکافند ستون ها از حادثه ، بیرون بشتابند درون ها کافی ست که لبخند تو لب را بگشاید آن وقت به رقص آمده هربار ، سکون ها لبخند تو آرامش و آشوب جهان ست می ریزد از این جلوه به هم حال نگون ها لبخند تو امواج خروشان شده از قلب لبخند تو مواج کند ساحل خون ها لبخند تو پر کرده بسی فرد گرفتار حتی شده حیران و سراسیمه...
-
زندگی هر لحظه دلگیر است وقتی نیستی
دوشنبه 10 آذرماه سال 1404 12:39
زندگی هر لحظه دلگیر است وقتی نیستی دور من غم مثل زنجیر است وقتی نیستی بی تو حتی غرق اندوه است رویاهای من غم برایم کلِ تعبیر است وقتی نیستی زود تر باید که مرگم را ببینم بعد تو زنده بودن بی گمان دیر است وقتی نیستی عشق، مستی، حالِ خوش در من نخواهد بود نه قلب من از عاشقی سیر است وقتی نیستی باز میخواهم وجودت را در اینجا...
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
دوشنبه 10 آذرماه سال 1404 12:35
-
خداوند بلند مرتبه را شاکرم
دوشنبه 10 آذرماه سال 1404 12:33
خداوند بلند مرتبه را شاکرم که ذره ای از عظمت عشقش را اما در پهنۀ دریا و از دریچۀ چشمانی مست به من ارزانی داشت محمد رزاقی
-
شهر من هنوز..
دوشنبه 10 آذرماه سال 1404 12:32
شهر من هنوز.. از آشوب تو غوغاست خیابان ها سنگ تو را به سینه می زنند دیوار ها با سیاه نمایی اسم تو را تبلیغ می کنند پنجرهها اما... به سمتت،باز ماندهاند هنوز مثل دستان من به سمت تو.. علی افشاری اردکانی
-
سپید و سبز
دوشنبه 10 آذرماه سال 1404 12:31
سپید و سبز سبز سبز و آبی وکبود نگاه کن نگاه کن به موجِ پرشتابِ آب آب آبِ بی قرار و سرکش از گذارِ جوی می رود می رود به سویِ دشت دشتِ سبز و بیکران نگاه کن نگاه کن به پیچ پیچِ جویبار جوی جویبار لابلایِ سبزِ بوته ها بوته ها بوته هایِ بسته دل به خاک خاک خاکِ نم کشیده خاکِ نم کشیده از گذارِ آب آب آبِ آبی و زلال و پاک گوشه...
-
نگاه تو انجماد تنهایی ست
دوشنبه 10 آذرماه سال 1404 12:27
نگاه تو انجماد تنهایی ست و سپیدی چشمهایت برف انتظار بهار که بیاید قطره قطره آب میشود و به دریاچه ی گونه هایت میریزند خنده های تو دریاچه ها را عمق میدهد و من به دنبال دریا رد فانوس دزدان را گرفته بودم ۔ کجا باید پهلو میگرفتم تا بوسه گاه امنی برای بودن و دمی برای آسودن کسی نگفته بود به هر سوسوی چراغی هر گرمی نگاهی...
-
مثل باران بر تن کویر
دوشنبه 10 آذرماه سال 1404 12:26
مثل باران بر تن کویر مثل نور در دل تاریکی مثل سیبی از درخت! تو همان اتفاق خوبی که برایم افتادی... علیرضا تندیسه
-
دوستت دارم
دوشنبه 10 آذرماه سال 1404 12:25
دوستت دارم مثل پاییز کمی بیشتر همیشه فاضله هاشمی
-
چشمانت آهسته در تنم روشن میشود.
دوشنبه 10 آذرماه سال 1404 12:18
چشمانت آهسته در تنم روشن میشود. آغوشت خانهایست که در آن نَفَس از من و تن از تو یکی میشود. دستانت بر پوست من رَه میروند و جهان در لرزشی کوتاه از پا میافتد. و من در گرمای تو چنان گم میشوم که نامم دیگر به یادم نمیآید. سیدحسن نبی پور
-
چه کسی می داند
دوشنبه 10 آذرماه سال 1404 12:06
چه کسی می داند که زمستانِ نگاهت چه سرمای عجیبی دارد جز ، من که به زمهریرش دچارم سمیه کریمی درمنی