-
در عشق بازی دلم گل پای هر دیوانه ریخت
دوشنبه 17 آذرماه سال 1404 12:13
در عشق بازی دلم گل پای هر دیوانه ریخت تا که او هم گوی آتش را بر این گلخانه ریخت بارها این عقل با صد قصه دل را پند داد آخر سر بازهم دل، آب بر خسخانه ریخت حیف، دُرّی را که من با اشک عبرت ساختم دل چه راحت رفت و آن را بر سر بیگانه ریخت آن شرابی را که من با صبر، کهنه ساختم چشم یک حورینما امروز در پیمانه ریخت احتمالا...
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
دوشنبه 17 آذرماه سال 1404 12:12
-
وقتِ آن است ز دل، پردهِ جان باز شود،
دوشنبه 17 آذرماه سال 1404 12:11
وقتِ آن است ز دل، پردهِ جان باز شود، یادِ تو آینهام تا سحر آغاز شود. ماه ز آغوشِ دعا میرسد ای روشنِ من، شعله از شوقِ تو در سینۀ همراز شود. لاله میخندد و محرابِ دلم سجدهکنان، نغمه و ساز به نامِ تو چو دمساز شود. گرچه جامِ عسلِ دیدۀ تو مستکن است، مستیِ چشمِ تو با اشکِ دلم باز شود. بنویس ای که من و مِهر تو سرمایهی...
-
حقیقت تنپوشِ سکوت بود؛
دوشنبه 17 آذرماه سال 1404 12:10
حقیقت تنپوشِ سکوت بود؛ واژهای نیملرزان از وسوسه گفتن برهنه شد و لبهای انکار در خشکی دیرسال ترک برداشت. پا در رکابی فرسوده از تکرار، چون دنبالهداری در تیرگی پدیدار شد... آتشی در دیده، همدوش سکوت، سنگواژه فریادی از مشت نیمگشوده جهید، و سپاهِ سیاهی یکپارچه زانو زد. حجت اله یعقوبی
-
سرو را مانی ولیکن سرو را رفتار نه
دوشنبه 17 آذرماه سال 1404 12:09
سرو را مانی ولیکن سرو را رفتار نه ماه را مانی ولیکن ماه را کردار نه گفتمت باز آ و گر نه لب گشایم با گِله از لبم خون می تراود حالیا گفتار نه قلبِ ما صدپاره از جور و ستم ها باشد و هر چه خواهی با دل ما کن ولی آزار نه چارهٕ هر غم برایم تکیه بر دیوار بود در غم تو تکیه بر دل میزنم دیوار نه پیش از اینها در سکوتم جُستمت ای...
-
عمر اگر خواهی ، دلا ! در عشق ورزیدن خوش است
دوشنبه 17 آذرماه سال 1404 12:06
عمر اگر خواهی ، دلا ! در عشق ورزیدن خوش است باهمه آزردگی ، در رنج رقصیدن خوش است گر جفا بینی ، وفا کن ،گر ملامت ،شاد باش عاشقی،یعنی : زرنج و غم ،نرنجیدن خوش است تا به کی دم می زنی از زشت و زیباهای دهر ؟ صاف کن،آیینه ات را ،عیب نادیدن خوش است چشم بخشیدت که تا رخسار او بینی عیان از گلستان جهان ، پیوسته گل چیدن خوش است...
-
عمریست با پرِ شکسته به هر سو پریدهایم
دوشنبه 17 آذرماه سال 1404 12:02
عمریست با پرِ شکسته به هر سو پریدهایم فرهادوار تیشه بر این کوه و آن کوه میزنیم زحمت به زخمِ دلَم سالهاست طعنه میزندم آواز و درد که ما آدمها چقدر بیچاره ایم گفتی مگر حسابرسی برای جمالِ توست؟ آری، همان حسابرسیست وقتِی پرپر شویم سنگیست کعبه که زِ پیِ سنگِ دیگری پدید معلوم نشد برای بهشت رفتن ادمها چه کاریم راه به...
-
رهایم کن
دوشنبه 17 آذرماه سال 1404 11:54
رهایم کن بار سنگین عمر در پیچ بیپایان راه چون واژهای بیصدا به دهان پوچی فروغلتد؛ هیچ صدایی هرگز برای خواندنش برنمیخیزد. زمان از استخوان لحظههای پوسیده میچکد؛ غربتی که حتی سکوت نام مرا نمیشناسد؛ هستی بیرحم، مرا در خلأ سردش چون اندیشهای بیریشه میبلعد؛ صدای خودم در تاریکی بیصدا میمیرد. تمام شد نه فریادی، نه...
-
ای یار بیوفا
دوشنبه 17 آذرماه سال 1404 11:53
ای یار بیوفا ای گمشدهی یار نازنین من گهی فراموش شد لحظهی بیتابی قربانی آن فراموش چه شد پس معشوقهی من در خاطرات آن قولهای دیرین و دروغ گهی مست چشمای تو شدم زندگیهی من شدم یار دیرینه ز غم رفتن چه جهان فراموشکارِ عاشقیست قلب من چو شاعر دردناک سرود ز غم رفتن چه عاشق قشنگ گفتم از خواستن و نرسیدن خواستهی...
-
جانی که با عشق می رقصد
دوشنبه 17 آذرماه سال 1404 11:51
جانی که با عشق می رقصد میرقصم؛ و افکارم از تنم پیشی میگیرند. تنِ من با موسیقیِ پنهانِ درون بال می گیرد. دستهایم به آسمان میپیوندند؛ پاهایم زمین و آسمان را در یک آن میپیمایند. چشم هایم هالهای از عشق به جهان میبخشند؛ و موهایم، ابرِ پاییزیِ رها، در بادِ نادیدنیِ شوق به رقص میآیند. میرقصم... تابینهایت، تا...
-
به نام توست شهرزاد که من شروع میکنم
یکشنبه 16 آذرماه سال 1404 12:25
به نام توست شهرزاد که من شروع میکنم و نام توست کز دلم قرار و تاب میبرد تو قصه ام شنیده ای و آگهی ز درد من که از جنایتی عظیم دلم عذاب میبرد تمام روزهام را یدک کشم خلیفگی و باز شب که میرسد مرا شراب میبرد ولی به بوی تو دلم قرارکی گرفته و صدای آسمانیت مرا به خواب میبرد به هر خمار بامداد بیرزد ار کنون مرا به قعر قلب تار...
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
یکشنبه 16 آذرماه سال 1404 12:24
-
باز با عشق تو دل ، شوقِ سُرایش دارد
یکشنبه 16 آذرماه سال 1404 12:23
باز با عشق تو دل ، شوقِ سُرایش دارد قلمم ، رقص کنان ، شورِ نگارش دارد باز هم تیرِ نگاهت به هدف خورد آری قلبِ زخمی شده از عشق تو ارزش دارد وصلِ معشوق در اذهانِ هوس بازان چیست؟؟ ماجراییست که تا بوسه زدن کِش دارد آمد از کوچه یِ الهام ندایی روشن عاشق آن است که شب شوقِ نیایش دارد می رِسد مژده که ای دوست مبارک بادا دلِ...
-
شب از لابلای استخوانم عبور میکند
یکشنبه 16 آذرماه سال 1404 12:22
شب از لابلای استخوانم عبور میکند بی آنکه نشانی بگذارد جز لرزشی که نامش را هیچ زبانی نمیداند من به هر سو که میروم سایهای از من پیش تر قدم میگذارد سایهای که گاهی از خودم صبورتر است و گاهی مثل تیغِ بادی در ارتفاع بیرحمانه مرا پس میزند جهان درست وقتی خیال میکنی فهمیدهایش چهرهاش را عوض میکند و تو در میان دودِ یک...
-
هر چه از تو دورتر من را شکایت بیش تر
یکشنبه 16 آذرماه سال 1404 12:21
هر چه از تو دورتر من را شکایت بیش تر از نبودت تا به آغوشم حکایت بیش تر گشته ام آواره از این حسرت وازدوری ات گریه های هر شبم را دل روایت بیش تر مانده ام اندر هوای تو کجایی یا ر من از خودت تا بودنت را کن حمایت بیش تر من شراب سرخ را نوشیده ام و مست تو مستی من را چه سود تا دل سراغت بیش تر مانده ام در کوی تو همچون گدای...
-
کلمه ای نزدیک به وصف تو
یکشنبه 16 آذرماه سال 1404 12:20
کلمه ای نزدیک به وصف تو واژه ای که تو را درک کند نیافتم تو در قاموس هیچ واژه ای نیستی آغوش تو مهر ماه نمای تو لبخند چهره تو چاه زنخدان تو در هیچ کلام و واژه ای نمی گنجد آبی آسمان نیلی رنگین کمان سفیدی ابر مهربانی دل ماهی در حوض نقاشی شده هیچکدام تو را قادر به وصف کردن نیستند ذهن من دستخوش تلاطم هیجان انگیز حضورت شده...
-
زندگی صحنهایست
یکشنبه 16 آذرماه سال 1404 12:16
زندگی صحنهایست که بیتو نقشی ندارد برگرد… از تو شروع میشود همهچیز. سیدحسن نبی پور
-
روز خوبم را به دیدار تو در این خانه میبینم
یکشنبه 16 آذرماه سال 1404 12:00
روز خوبم را به دیدار تو در این خانه میبینم همچو خورشیدیست که از صبح وصالت خوشه می چینم در دل شبهای تارم یاد تو، مهتاب، جانم شد بی تو اما سایهام را در دل میخانه میبینم بوی زلفت بر مشامم میرسد دلگشته ام، بیتاب هر نفس کز جان برآید آه شمع ام، من ترا پروانه می بینم ای دل غمدیدهام ترک غم و اندوه وا کن در رخ یار است...
-
دلم گرفته ز هر دوری، به کنج خانه رهایم کن
یکشنبه 16 آذرماه سال 1404 11:59
دلم گرفته ز هر دوری، به کنج خانه رهایم کن به غیر خانه نشانم نیست، به این نشانه رهایم کن اگر چه شوق وصالت را، به صد شِکَر نه همی بخشم به عمق شوریِ دریایت، تو عامدانه رهایم کن هزار حُسنِ تو را دیدم، به وقتِ دوری و مهجوری دگر توانِ فراقم نیست، چرا دوباره رهایم کن؟ به قهر روی بگردانی، "هزار، هیچ ز من باشد" به...
-
پیش از آنکه شامِ ما صبح تابان شود، بیا
شنبه 15 آذرماه سال 1404 12:23
پیش از آنکه شامِ ما صبح تابان شود، بیا پیش از آنکه دل، ز تیر غم نشان شود، بیا رفتهای و باغِ جان، بینسیمِ تو فسرده است پیش از آنکه این خزان، عادت زمان شود، بیا ماه اگر چه در افق، ماندهاست با غرورِ خویش پیش از آنکه در غبارِ شب نهان شود، بیا آتشی که از نگاهت مانده، رو به خامُشیست پیش از آنکه خاکسترش، به باد...
-
سطر به سطر…
شنبه 15 آذرماه سال 1404 12:21
سطر به سطر… واژه به واژه… هر کجای این زندگی را ورق زدم… نبودی. نمیدانم چرا… در سفیدترین صفحهٔ دلم و در خالیترین خانهٔ جانم ردّ نفسهایت همیشه میماند. هرچه بیشتر گشتم… کمتر پیدا شدی. و هرچه بیشتر گم شدی… عمیقتر در من نشستی… کاش زمان برای لحظه ای بایستد و تو را ... نشان دهد. باران ذبیحی
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
شنبه 15 آذرماه سال 1404 12:18
-
صندوقچهام را گشودم،
شنبه 15 آذرماه سال 1404 12:15
صندوقچهام را گشودم، نامهات را از میان خاطرهها بیرون کشیدم. خواندم و خواندم، باز هم خواندم… نامهی خداحافظیات مرا کشت؛ اما نه خودِ خداحافظیات… اینکه دیگر در یادت جایی ندارم، هر ثانیه مرا از نو میکُشد. یلدا خستو
-
نشانه ها، اشاره ها، من و شب و ستاره ها
شنبه 15 آذرماه سال 1404 12:13
نشانه ها، اشاره ها، من و شب و ستاره ها عکس تو و خاطره ها، که از سرم نرفته بود عجیب بود بر خودم، چونان که بوده بر تو هم خیال با تو بودن از، هوای دل نرفته بود! مسیر و سِیر زندگی، هزار درس داده است: یکی از آن هزار هم، به گوش من نرفته بود که رفت آن که رفته است، تو خویش خسته می کنی که نیست او که آمده است، همان که زود رفته...
-
آموختم که در دلِ این دهرِ پرفریب
شنبه 15 آذرماه سال 1404 11:56
آموختم که در دلِ این دهرِ پرفریب رنگِ دگر به چهرهی سادهام نزنم خود را برای خاطرِ دنیا عوض نکنم زنگار بر آینهی دادهام نزنم آموختم که چارهی کارم در این بود: تنها رفیقِ راه، درست انتخاب کنم از جمعِ پرهیاهویِ این طبلهایِ توخالی یارانِ صاف و ساده، جدا و حساب کنم زیرا که حکم، حکمِ همان حرفِ ناب شد: گر سینهات ز کینه...
-
دل از آواز تو برخاست، چون آتش به جان افتاد
شنبه 15 آذرماه سال 1404 11:55
دل از آواز تو برخاست، چون آتش به جان افتاد سهتار از شور چشمانت، به وجد بیکران افتاد ز زخمههای تار آمد، صدای عشقِ بیپایان که باد از نغمهات سرمست، در چرخ زمان افتاد تو خواندی و جهان رقصید، دل از خود رفت و لرزیدم صدای ساز تو در دل، چو برق آسمان افتاد به هر پیچ از نوایت، رقص میکرد آتش دلها غزل در شور تو پیچید، که...
-
بـودنت را می شنــا سـم مثــل قاب پنجــره
شنبه 15 آذرماه سال 1404 11:55
بـودنت را می شنــا سـم مثــل قاب پنجــره جای دارد لحــظــه هایت در نــقاب پنجــره سر کــشی دارد نگاهـت در حــریمی آ شــنـا چــون سکـــوتی درحصا رودرعـِــقاب پنجره هر نفـــس دیــد م ظهـــوری در کلام زندگی بار ها خــود را شکســتـم در حـــباب پنجـره دست دل دل میزدودرجستجوی جان خویش سایــه ای کــِز کـرده بــود و در حجاب...
-
همو که شعرهای او، هم از دل اش برآمده است
شنبه 15 آذرماه سال 1404 11:50
همو که شعرهای او، هم از دل اش برآمده است همو که هیچ شعر خود، به هیچ کس نگفته بود چگونه می کِشی، بکِش، سیاه و سرخ و سورمه ای! چگونه می نویسی آن، سخن که او نگفته بود؟ نه این که او نگفته بود! به هیچ کس نگفته بود به جز به آن کسی که او، شنیده بود و رفته بود به هر کسی نمی توان، چو گفت حال خویشتن خصوص آن که حال تو، بدیده بود...
-
دستهایت
شنبه 15 آذرماه سال 1404 11:49
دستهایت موسیقیِ سکوتاند که در هر لمس شعری ناگفته در قلبم مینویسند لیلاموسوی
-
شد دلگیر آسمانِ دلِ عاشقی
شنبه 15 آذرماه سال 1404 11:45
شد دلگیر آسمانِ دلِ عاشقی ابری و تار گشته از ماتم رازقی گریهی دل نمیشود کم ز غمِ کمش گر شکند دلش زند رعدی بارقی! آه که حال او بد است و جگرم تش است رحم کن و غمی مخور ای گلِ رازقی نور دهم، حرارت و مهر شوم تو را داغ بسوزم و بمانی تا در بقی آب شوم به لابهلای گِل و خاکِ تو زنده نگاه دارمت جمله طرایقی گرچه خوش است بوی...