-
یک سو میرود، تا
پنجشنبه 20 آذرماه سال 1404 12:40
یک سو میرود، تا نمیدانمها، و سویی دیگر، تا نبایدها، و یک سمت هم نشایدهاست ... من میمانم و همین یک سکوت ِ باز، همین یک پنجره، همین یک آغاز ... سیاوش پیروزکیا
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
پنجشنبه 20 آذرماه سال 1404 12:39
-
کجا باید کمی آرام گیرد شاعر تنها؟
پنجشنبه 20 آذرماه سال 1404 12:36
دقیقا... دقیقا حس امروزم شبیه مرد تنهاییست که زیرباران مانده باشد خسته و بی چتر تمام واژه ها در دفتر شعرم جدیدا پر شده از درد دلم درد و خودم درد و تمام دفترم درد و وجودم پر شده از درد کجا باید کمی آرام گیرد شاعر تنها؟ تو میدانی؟ تو میدانی چرا دیگر بداهه گفتن از بازار ما رفته؟ چرا شاعر شدن، از رونق افتاده؟ چرا دیگر...
-
کم کم داریم همدیگه رو فراموش میکنیم
پنجشنبه 20 آذرماه سال 1404 12:30
کم کم داریم همدیگه رو فراموش میکنیم خاطراتت ذره ذره، در خیالم خاکستری میشن اما گاهی، ردّ پای حسرت از چشمام جاری میشه مثل بارانِ اشک، بر گونههام میشینه ما یه جاده بودیم، متروک و تنها میخواستیم همدیگه رو، اما سایهها پیش از ما، در رفت و آمد بودند من بودم و یک میز چوبی، با دو فنجان قهوه درختها سایبانی پُرپشت داشتند...
-
عیدتون مبارک
پنجشنبه 20 آذرماه سال 1404 12:29
-
دست ها سرشار
پنجشنبه 20 آذرماه سال 1404 12:27
دست ها سرشار از طلایی های نوازشگر صبح پنجره روشن چشم ها از بارش نورانی ابرها خیس بوی لبخند خدا می آید طعم شیرین حیات با عطر نفس های نسیم در هم آمیخته است روی دریاچه آرام می پرد نرم و لطیف قوی زیبایی از خواب لحظه ها می شکفند به هوای بوسه باران بهشت می روم تا ملاقات هوایی تازه تا گره خوردن دست ها رویش لبخند ها و ندانم...
-
زخمی کهنه است دیدن چشمهایت
پنجشنبه 20 آذرماه سال 1404 12:20
زخمی کهنه است دیدن چشمهایت غزلی نو به نوای سازی مبهم خانه در اندوه است شعر من در ماتم بغض میکند باران ابر گریزان شده از حسرت دیدار غروب شعر آهسته قدم برمیدارد بر سر نازک خواب آلودت و من مانده در این راه پر از امیدم من و این شعر و همین کهنه مداد و کاغذ چه غم انگین شده این فصل پر از نقاشت دل من پر شده از حسرت دیدار غروب...
-
کاش شود بار دگر بودنت
پنجشنبه 20 آذرماه سال 1404 12:18
کاش شود بار دگر بودنت بوسه ی تبدار ز لب چیدنت کاش رسد فصل خبرهای خوب بال زند قلب من از دیدنت باز بیا کوچه ی اردیبهشت تا نفسم شال شود گردنت قوی سپیدم نگهت ای صنم می کشدم می کشدم راندنت خاطره ها غیر ترا خط زدند حافظه ام دوره کند ماندنت دستمریزاد بر آن مادرت گوهر لیلا به جهان زادنت ماه نیامد شب دل کندنت کاش شود بار دگر...
-
کودکم ماندهام هنوز درونِ عمرِ پریشانم
پنجشنبه 20 آذرماه سال 1404 12:12
کودکم ماندهام هنوز درونِ عمرِ پریشانم میانِ خاطرهها گم شده، میانِ گریهٔ پنهانم به هر نفس، تپشِ زخمِ کهنهای در من هنوز میلرزد از آن روزهای سردِ بیجانم کسی ندید که شبها چگونه با خود میسوختم شبیه شمعِ خمیده، فرو ریختم به هر آنم دلم پر از گلههاییست که سالها خاکش زدند و با نگاهی شکسته بزرگ شد دلِ نادانم به...
-
شاعر شده ای شعر بگویی و دلم را
پنجشنبه 20 آذرماه سال 1404 12:10
شاعر شده ای شعر بگویی و دلم را در بند در آری و به هر جا بکشانی شاید که مقرر شده باشد به لبانت اکسیر جوانی به دهانم بچکانی قادر شده ای از اثر تیر نگاهت از بند اسارت دل زارم برهانی بهتر که بهار آمد و روز نوی نوروز وقت است که اندوه دلم را بتکانی دلدار دلش خوش شده با وعده ی دیدار باز آی که تو جان جهان جان جهانی لعل لب تو...
-
واژهها را میکاوم،
چهارشنبه 19 آذرماه سال 1404 12:36
واژهها را میکاوم، دانه به دانه، ریز و درشت...، و من باور ندارم، دنیا همین "همیناستها" باشد، من فکر میکنم، ایماژی دستنخورده، شاید همین نزدیکیها از قلم افتاده باشد ... سیاوش پیروزکیا
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
چهارشنبه 19 آذرماه سال 1404 12:33
-
برایت می نگارم نامه ای
چهارشنبه 19 آذرماه سال 1404 12:32
برایت می نگارم نامه ای ای آنکه در راهی زبس پاییز ها را دیده ام سرگرم گل چیدن دگر از رستن وپژمردن گل ها نه می خندم نه می گریم وحیدکیخا مقدم
-
دهانی بوی شیر می دهد
چهارشنبه 19 آذرماه سال 1404 12:31
دهانی بوی شیر می دهد دهانی بوی خون ودهانی که ازقرص ماه تهی ست بوی شرارت آدم را به کوچه می آیی ونگاهت را تقسیم می کنی دهانت بوی عشق می دهد وحیدکیخا مقدم
-
دیگر پاییز برای من عاشقانه نیست؛ درد است.
چهارشنبه 19 آذرماه سال 1404 12:29
دیگر پاییز برای من عاشقانه نیست؛ درد است. خشخش برگها صدای فروریختنِ خاطراتیست که در من با بغض نفس میکشند. فنجانِ چای، پنجرهای رو به باغ، و سکوتی که آرامآرام گلویِ فصل را میفشارد. ارش رحیمی
-
شبها که میگیرد دلم ،یاد تو را تن میکنم
چهارشنبه 19 آذرماه سال 1404 12:23
شبها که میگیرد دلم ،یاد تو را تن میکنم تنها به یاد بودنت ،احساس بودن میکنم خود را بغل میگیرمو ، از بین این دیوار ها تنها به شوق یاد تو ،سودای رفتن میکنم وقتی که جای خالیت ،خود را نمایان میکند من در هجوم اشکها ،احساس مردن میکنم کم دارد آغوش تورا ،این دستهای خسته ام دور از هم آغوشی تو ،حس بریدن میکنم این فکرهای لعنتی...
-
به سوی آن ساحل،دور دلم پرید و شکست
چهارشنبه 19 آذرماه سال 1404 12:09
به سوی آن ساحل،دور دلم پرید و شکست به جستجوی آرامش،هر سو راهی شکست هرچی دل بستم سرنوشت آن را شکست چنان که شیشه نازک،در دست سنگی شکست دریا به گوش جانم،نجوا ز رازها گفت: اما صدایش در من طوفان غم بیافت هر پردهای ز امید،که بسته بود،خود شکست هر نقش روشنایی افزایش و شکست سنگینترین مکان بود،آنجا که دل نهاد از هرچه مهر دیدم...
-
در حکایت آمد از عطار عشق
چهارشنبه 19 آذرماه سال 1404 12:08
در حکایت آمد از عطار عشق نکتهٔ نغزی ز گیر و دار عشق گر چه این کفر هنر شد چون شَمن پیش دورهگرد هفت شهرم سخن بگذرید اما از این خبط تمام پس چنین آغاز میگردد کلام «حق تعالی گفت با موسی به راز کاخر از ابلیس رمزی جوی باز» آن نبیِ الکنِ پُر گفتوگو خضر معنی بود و گرم جستوجو پای کوه ابلیس گفتش: «ای علام! میخورم صد غبطه با...
-
شب و نسیم می وزد به روی قرص ماه تو
چهارشنبه 19 آذرماه سال 1404 11:59
شب و نسیم می وزد به روی قرص ماه تو نفس نفس تنیده ام به سینه هم به آه تو نگو که دل بریده ام ز های و هوی این زمان زمانه چون کمان کشد به تیر یک نگاه تو غزل ، غزل نوشته است تمام نام بی نشان سپیده کی زند سری به صبح و در پگاه تو الا ، تمام هستی ام خلاصه در حریم جان تو جان به جان من دهی فدای تاج شاه تو درون کعبه ی دلم طواف...
-
من آذر بانو هستم
چهارشنبه 19 آذرماه سال 1404 11:58
من از جنس شراره های سرخ آتشم از جنس پرتوهای طلایی آفتاب از جنس نسیم دلفریب وسوسه انگیز از جنس رایحه ی دل انگیز دلتنگی من دختر پاییز نگاهم بی همتاست مانند درخشش جانانه ی زمرد هزار و یک مجنون دارم من لیلای دلربای پاییزم گیسوان خورشیدیم با تن پوش های لطیف سبز درختان یکیمیشوند و در دل جنگل پر هیاهو طنازی می کنند من آذر...
-
دیروز دختری جوان و جسور
سهشنبه 18 آذرماه سال 1404 12:15
دیروز دختری جوان و جسور در آینه نگریست مغرور و بی پروا بادی وزیدن گرفت چنان که آینه را شکست دخترک، پنهان شد درون آینه پیرزنی بیرون آمد فرتوت و خسته چشمانش را باز کرد... به اطراف نگریست اثری از طوفان نبود همه چیز آرام و مسکوت با خود اندیشید به گمانم درون آینه خوابم برد اما چند سال نمی دانم....؟ چرا اینقدر خسته ام...
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
سهشنبه 18 آذرماه سال 1404 12:15
-
از تو مانده فقط،
سهشنبه 18 آذرماه سال 1404 12:13
از تو مانده فقط، قاب عکسی شکسته، در گوشه ی اتاق، که مانده روی آن جایِ هر بوسه ام؛ از دست رفته ام، لب هایم آلوده به بوسه ی حسرت؛ و این شاید آخرین میخ احساسم باشد بر دیوارِ فرو ریخته ی احوالم؛ اندکی به دیدارم بیا هر هنگام، گلی پَرپَر به دست بادِ نگاهت افتاد. علیرضا پورکریمی
-
سوختم در حسرت یک عشق پاک و بی نصیب
سهشنبه 18 آذرماه سال 1404 12:11
سوختم در حسرت یک عشق پاک و بی نصیب مانده در نای دلم، یک آه سرد و بس غریب کاشکی صبحی برآید، جان نو بخشد به ما مرهم زخمم شود، دستان پرمهر طبیب در شب تاریک دل، نوری ز عشق آمد پدید برده از خاطر دگر، رنج و هراس و هر نهیب تا نگاهت بر دلم افتاد، دنیا تازه شد نغمه خوان شد در هوایت، نای مرغ عندلیب با تو هر لحظه بهاری میرسد در...
-
به نام تو که سرآغازِ هر نگاه منی
سهشنبه 18 آذرماه سال 1404 12:10
به نام تو که سرآغازِ هر نگاه منی چراغِ روشنیِ شامِ بیپناه منی به گلشنِ جگرت شعلهها نهفته به راز تو آفتابِ شبستانِ صبحگاه منی شکسته بودم و برخاستم ز ویرانی که تیغِ حادثه همکُشتهٔ سپاه منی میانِ معرکهٔ خون و تیرِ طوفانها تو پرچمِ علم و فریادِ دادخواه منی نسیمِ زلف تو دریای خشم را آرام به یک ترانه کند، چون نسیمِ آه...
-
خزانم را مبین تنها، درونم باغی از رویاست
سهشنبه 18 آذرماه سال 1404 12:09
نه در چشمم فروغی هست، نه در لب خندهای باقی فقط شبهای بیمهریست، که با آن همزبان دارم نپرس از حالِ دل، ای دوست، که در ویرانهی سینه هزاران نالهی خاموش، بیفریاد و بان دارم ز برگِ زرد میپرسی؟ به پائیزم گره خورده من از رنگِ خزان، در سینه داغِ جاودان دارم اگرچه بیکسی پیرم، ولی در عمق این غربت هنوز آغوشِ تکسارم، چو...
-
حال دل خراب است
سهشنبه 18 آذرماه سال 1404 12:04
حال دل خراب است از چرب زبانان اغلب برای امورات زندگانی شدند بنده دیگران رونمایی شوند به مرور زمان نمیکت ماهم کند طَردشان هنگامی شوند تنها می کنند یادمان به خیالشان ما هستیم بازیچه شان پوران گشولی
-
باور کن عزیزم،
سهشنبه 18 آذرماه سال 1404 12:03
باور کن عزیزم، قسم به قلم که در دلِ شب تار چون شعله ای نفس گیر در آینه می رقصد. اگر نبود این نور، سکوت خسته ی بی تو پناه می بُرد به پیرهن کلماتم. بساز گِل را و بفروش به کوزه گر که هر آفرینش از دلِ خاکی عاشق آغاز می شود. باور کن ای که نامت طنین جان من شد، اگر نمی فروختی شراره ای بر روحم، چگونه می توانست زبان بسته ام به...
-
چه رفتن و چه آمدن، اسیر چرخ روز و شب
سهشنبه 18 آذرماه سال 1404 12:02
چه رفتن و چه آمدن، اسیر چرخ روز و شب پرنده بودم و دلم، از این قفس گرفته بود به عمر رفته در نگر، وزید بادی و گذشت هزار روز، چون دمی، آمده بود و رفته بود من و شب و ستاره ها، محوِ مِه خاطره ها خیال بود و خواب بود، که چون قطار رفته بود تَتَق تَتَق ... تَتَق تَتَق ... تتق تتق ... تتق تتق قطار در مِهی غلیظ، به عمق کوه رفته...
-
قشنگترین لحظه،
سهشنبه 18 آذرماه سال 1404 11:57
قشنگترین لحظه، آنگاه است که در سکوت، با خیالِ تو پرسه میزنم، و دستانم به دورِ تو حلقه خواهند شد بیهیچ واهمهای، بیهیچ گناهی. و چه شبها، که من خیالِ تو را چشیدهام با تکتکِ سلولهایم. آری، من واژهبهواژه، تنت را در میانِ سکوتم به تاراج بردهام؛ آنگاه که از فرسنگها راه، به تماشای چشمهای تو نشستهام، و در طلوعِ...