-
معجزه ی چشم های پر شوق تو مادر
یکشنبه 23 آذرماه سال 1404 12:14
معجزه ی چشم های پر شوق تو مادر زیبایی دنیا شده در چشم عالم لبخند اکلیلی گهگاه تو آتش شد در سینه ی آرام بابا وُ وجود من آغوش پر مهر وُ لوند وُ عطر دلچسبَت تا به ابد همراه من ، آرام جانم هست ای کاش جانم را که میگیرند تو باشی ؛ من طاقت دنیای بی چشمت ندارم من را صدا کن روز و شب هرجا که میخواهی من با صدای تو به دنیا آمدم...
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
یکشنبه 23 آذرماه سال 1404 12:13
-
آرامش جانی تو ای زن
یکشنبه 23 آذرماه سال 1404 12:12
آرامش جانی تو ای زن دردی و درمانی تو ای زن در این کویر بینهایت از جنس بارانی تو ای زن بال و پر پرواز هستی در هُرمِ زندانی تو ای زن تهمینه ای در وقت سختی در پای میدانی تو ای زن لیلی شوی گاهی به مستی معشوق دورانی تو ای زن اینی تو یا آن یا که هردو باش آنکه میدانی تو ای زن مهردخت خاوری
-
مرا مگوی چرا شعر من غم آلود است
یکشنبه 23 آذرماه سال 1404 12:11
مرا مگوی چرا شعر من غم آلود است که در حریم جنون ؛ گریه نیز معبود است کجاست خنده ی بی دغدغه کجاست بهار؟ که هر بهار در این خاک تلخ و مردود است مرا مگوی که بشنو سخن ز مردم شهر لبان مردم این شهر؛ سرد و مسدود است به مرز وهم رسیدم ؛ به انتهای صدا کجاست گوش جهانی که تنگ و محدود است مرا مگوی که بنویس از شکوفه و عشق که باغ...
-
ای نور بانوی مهر انگیز
یکشنبه 23 آذرماه سال 1404 12:10
ای نور بانوی مهر انگیز گل واژه های رنگینت باران مهریست که بر زندگی تارم می بارد ای نیک بانوی برکت و سعادت قدم های لطفت باران طراوت بر وجود بی جانم دارد در دنیای دروغ و نا امنی ها آغوش تو دروازه ی سبز امنیت و قلبت آینه ی پاکی هاست نگاهت جهانی صورتیست در لایه های قدرت معصومانه دخترانه ات همراه با عروسک های کوچک دست سازش...
-
عالم ز وجود فاطمه زیبا شد
یکشنبه 23 آذرماه سال 1404 12:01
عالم ز وجود فاطمه زیبا شد چشمان جهان به دیدنش بینا شد صد شکر که بر خاتمش آمد کوثر هم کفوّ علی ، شاه ولا پیدا شد کاظم بیدگلی گازار
-
در جعبهی موسیقیِ شکستهام،
یکشنبه 23 آذرماه سال 1404 12:00
در جعبهی موسیقیِ شکستهام، صفحهی گرامافونی میچرخد که سوزنِ صدایت را بر سطحِ سیاهِ تنهاییام میکشد؛ نه تو، فقط آن نتِ مینورِ «بمان»، که در سکوتِ بعدش، مثل تیغی زنگزده میماند و دیگر هیچ. نیمهای در کار نیست، تنها تکهای از سپیدهدمیِ بیرنگ، پردهی چشمانت بالا رفت و من، در عمقِ آن مردمکِ سیاه، غرقِ خودم را دیدم و...
-
آن یار ندارد هیچ جز زهر بلای خویش
یکشنبه 23 آذرماه سال 1404 11:53
آن یار ندارد هیچ جز زهر بلای خویش که برده دل مارا بی سر و صدای خویش کنه آن یار مرا دل نداند شهریار حرف خود داند فقط یار من ای مولوی خرم شود آن دم که این بنده شود حافظ بطلب طلب جان را ای تربت بی حافظ تو دانی که توانی روی اندر محلش که گدایی چه گویم که ندارم شرف کوی گدایش یگانه فروزنده
-
همینکه نقش طلایی، بر این سیاه کشید
یکشنبه 23 آذرماه سال 1404 11:45
همینکه نقش طلایی، بر این سیاه کشید دوباره ،روز نو آمد و خسته اه کشید دوباره دوروبر از هر طرف ،حصار کسی به طول نامتناهی ،ازین نگاه کشید دوباره دل به دلیلی برای بود رسید دوباره هست،خودش خط بر آن گواه کشید دوباره ذهن کویری ،نرفت سمت سراب فریب هر چه که او را به اشتباه کشید کلاغ قصه هم آخر به منزلش نرسید و کار قصه اش آخر...
-
گرچه بر جانم به شب غم های پنهان میرسد
یکشنبه 23 آذرماه سال 1404 11:44
گرچه بر جانم به شب غم های پنهان میرسد صبحِ امیدم هنوز از قلبِ ویران میرسد در میانِ تیرگی، نوری نویدم دادهاند روحِ من در خلوتِ خاموشِ ایمان میرسد هرچه در من سوخت، خاکستر شد و اما هنوز عشق بر آغوشِ این خاموشِ عریان میرسد گر شکست آیینهام، در خردههایش بینمت نورِ تو بر ریشهی تاریک خُسران میرسد خستهام، اما به شوقِ...
-
مؤمن از این سر و تا آن سر میخانه پر است
شنبه 22 آذرماه سال 1404 11:55
مؤمن از این سر و تا آن سر میخانه پر است عقل هم در پس این منزل ویرانه پر است دل اگر صاف بُوَد، آینهدار سِرِّ خداست ورنه از نقش خیالات پریشانه پر است صوفی و زاهد از این راز نهان بیخبرند که دل از شور تو، ای ساقیِ فرزانه، پر است نه ریا مانده در این سوز، نه تشویش دگر سفر از خود به تو، ای جانِ جهان، خانه پر است به تو دل...
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
شنبه 22 آذرماه سال 1404 11:50
-
چو بازآیی نهی پا را به روی چشم بیمارم
شنبه 22 آذرماه سال 1404 11:50
چو بازآیی نهی پا را به روی چشم بیمارم تو را نادیده سرمستم چرا گویم که هشیارم به آغوش تو آرامش به دستان تو آسایش به جای سبزهٔ عیدم گل عشق تو میکارم چو نرگس چشم جادویت بهاران عطر گیسویت به فروردین دیدارت پر از برگم سپیدارم بریزم من به پایت گل، گل سوسن، گل سنبل گل میخک کنم فرشت اگر آیی به دیدارم در میخانه میبندم ز دل...
-
در چمدانِ شطرنجی ذهنم
شنبه 22 آذرماه سال 1404 11:49
در چمدانِ شطرنجی ذهنم مُهرههای بیآبرو از دلِ توکلهای پوچ لایی میکشند شب بیحیاییاش را در سکوتِ مطلقِ صبح فریاد میزند در رقصی مبهم مغز استخوانم را سَر میکشم بار کُد های روی گونه ام بر فتوای سانتیگراد سرخ مزه هستند سفیدی شقیقه هایم تاریخ نشخوار میکنند و من آخرین نسل ماضی استحماری با مصدرِ هواریدن دکتر سید هادی...
-
گفتند بیش از یک نظر بر دل حرام است
شنبه 22 آذرماه سال 1404 11:49
گفتند بیش از یک نظر بر دل حرام است اما گناهی خوشتر از آن در کدام است؟ دیدم رخش، جان از تنم بیخود برآمد چشمم گواهی داد کاین فتنه تمام است زاهد مگو پرهیز کن، من با تو کاری نیست آن که مست است از نظر، در التزام است آتش اگر باشد نگاهش، من پذیرفتم کاین سوختن در مذهب عشاق مرام است روزی اگر گیرم دگر بار آن تماشا دنیا حلالم...
-
کاش پروانهای بودم
شنبه 22 آذرماه سال 1404 11:46
در خود میتپید و میکوبید بالهای خیال پروازش را بر عمود تنگ میلههای حصار میاندیشد کاش پروانهای بودم از پیله به در جَسته که بال رها آشوب در جهانی افکند، حتی اگر بر دوشِ پروانهای باشد نادر صفریان
-
غم زده ی بازنگشته ها
شنبه 22 آذرماه سال 1404 11:44
غم زده ی بازنگشته ها نشسته ام خیره در آبی آرام چشم های تو که یک روز تمام کشتی هایم را روانه اش کرده بودم... شیما اسلام پناه
-
قفل دلم هیچ گاه باز نشد
شنبه 22 آذرماه سال 1404 11:41
قفل دلم هیچ گاه باز نشد با اینکه خودم کلید ساز بودم احمد پویان فر
-
حال مرا دوباره بین دولت زنجیر چه شد
جمعه 21 آذرماه سال 1404 12:31
حال مرا دوباره بین دولت زنجیر چه شد خسته شدم ازین مهن رویت تکفیرچه شد خواب تو را بدیده ام در شب و روز انتظار ساده سخن بگویمت نغمه شبگیر چه شد مرغ کنشت من تویی عطربهشت من تویی رنگ تو را گرفته ام شهرت تسخیر چه شد باد گلو سخن نشد این همه رو به غم نشد مست و ملول گشته ام بنده تدبیر چه شد ناب غزل سروده ام از همه سر سروده ام...
-
اکنون برایت میگویم چگونه آمد
جمعه 21 آذرماه سال 1404 12:29
اکنون برایت میگویم چگونه آمد و در هر چشمه و رودخانه ای دانه های آن در یاقوتی شفاف شناور شدند ناگهان دستهی سنجابها پراکنده شدند تپهها گره از کلاه گشودند و پرندگان آواز سر دادند آنگاه آهسته به خود گفتم «این باران است» اما اینکه چگونه همه جا خشک شد نمیدانم زیر رشته های پیوسته شبنم دخترکان و پسرکان آبی و زرد راه...
-
با غوغای باد و باران
جمعه 21 آذرماه سال 1404 12:27
با غوغای باد و باران سحر گاهِ نبودنت در افق تاریک تنهایی ام بر دوش باد دیدم موج گیسویت را لبانِ خیس باران شدم بوسیدم غنچهٔ سرخِ لبانت ، آنگاه که در چشمانِ عاشقم چون قطره بس فریبا غلتیدم بر گونهٔ سردِ خیالت ************ دود سیگارش مَهی می شد در سینهٔ سپهر مردی که زنی در آفاق چشمانش نشسته بود جای طلوع ماه را ***********...
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
جمعه 21 آذرماه سال 1404 12:26
-
شب میآید میپرسد "تنهایی؟"
جمعه 21 آذرماه سال 1404 12:17
شب میآید میپرسد "تنهایی؟" و سپس غم رفته اندوه مانده دلتنگی خاموش را کنارت مینشاند و آرام میگوید اکنون دیگر تنها نیستی و.. میبندد در را پنجره را تمام راههای گریختن را مروت خیری
-
بودنت را
جمعه 21 آذرماه سال 1404 12:15
بودنت را آوار کن بر من که دلم زیر سنگینی خاطراتت سالهاست در سکوت فرورفته نترس من از ویرانی نمیترسم از خالی ماندن میترسم از نبودنِ تو از تماشای روزهایی که تو در آن نیستی بیهوا بیا مثل تب مثل طوفان مثل شعری که ناگهان بر لب مینشیند و بوی تو را دارد بودنت را آوار کن بر من بگذار خراب شوم در آغوشی که ساختنی نیست جز با...
-
السلام علیک یااباعبدالله
جمعه 21 آذرماه سال 1404 12:14
-
اما کاش کاش کسی بفهمد
جمعه 21 آذرماه سال 1404 12:13
اما کاش کاش کسی بفهمد عشق، همیشه خندیدن نیست گاهی به زنی شبیه شبنم پناه میبری تا باران شوی. کاش... در کتابی، در شعری، در نگاه کسی، عطری از من جا بماند.......... من الهه م واژهای از جنس ایستادن رسیدن و با نسیم همراه خواهم شد. الهه عظیمی
-
شعرامو از نو بنویس، قافیه هاشو چاره کن
جمعه 21 آذرماه سال 1404 12:12
شعرامو از نو بنویس، قافیه هاشو چاره کن دفتر شعرامو بگیر، هرجارو خواستی پاره کن هر جایی از این دفترو با اشک، لکی افتاده هربار واسه یه تصمیمم به دلم شکی افتاده چجوری از تو بگذرم وقتی که عاشق توام؟ اینقدر به تو شبیه شدم انگار که سایه توام بین تمومِ درختا، مثل یه بیدِ مجنونم هرچقدم شاخه بدم تَهش بازم آویزونم به جرم عشق...
-
مرا در گیر رفتن مکن
جمعه 21 آذرماه سال 1404 12:08
مرا در گیر رفتن مکن که عمریست در فصل نیمهتمامت چون بارانی مردد پشت پنجره ماندهام طیبه ایرانیان
-
نشتی بالای چشام پس چرا پایین نمیای
جمعه 21 آذرماه سال 1404 12:07
نشتی بالای چشام پس چرا پایین نمیای قربان قد و بالات . به دین و آیین نمیای روزی صد دف می زنم زل تو چشات چرا با پای خودت سنگین و رنگین نمیای بس که ، کاشتی دل مه . حرفاتو باور ندارم طاقچه بالا می زاری . پس چرا پایین نمیای تو محل بس که زدم پرسه . همه مشناسنم غمزه هات طبق طبق . عفیف و سنگین نمیای به ننم گفته بودم که آش...
-
کاش فاصله من و تو
جمعه 21 آذرماه سال 1404 12:07
کاش فاصله من و تو مثل فاصله انگشتانم بود همینقدر نزدیک... که هر بار دستم را باز میکنم صدایت لمس شود و هر سکوتت، نجواهای قلبم را پر کند مثل یک موسیقی بی کلام عاشقانه... باران ذبیحی