-
در کوی عاشق پیشگان عاشق ترین عاشق منم
شنبه 29 آذرماه سال 1404 12:13
در کوی عاشق پیشگان عاشق ترین عاشق منم گویی که یارت میشوم ، تا کهکشان ها می پرم شیرینترین، شیربن من ، لیلاتربن لیلای من مجنون مجنونت شوم عذرای بی همتای من حالم نمی پرسی چرا؟ وقتی که رفتی از برم تنهای تنهایت ، منم شد، خاک عالم ، بر سرم سرکرده ام در کوی عشق با خاطراتت ای صنم من عاشقت هستم هنوز دبوانه تر از خود منم روزی...
-
سر چشمان تو جنگ است میان من و شهر
جمعه 28 آذرماه سال 1404 12:18
سر چشمان تو جنگ است میان من و شهر بین چه طرار عظیمی ست دو چشمت دلبر هم ببرده ست به یغما دل من را آسان هم که مجذوب خودش کرده مرا آن چشمان گر کزین گوهر زیبا حفاظت نکنم همه شهر قرار و من تنها چه کنم ؟! سلاله عبدحاتمی
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
جمعه 28 آذرماه سال 1404 12:17
-
ماه بلند مغرور! هر چند دوری از من
جمعه 28 آذرماه سال 1404 12:15
ماه بلند مغرور! هر چند دوری از من چشم از تو برندارم. سر پنجهها کشیدی بر قامت خیالم آهوی ناز بودم در ظلمت نیازت. در خلوت غم خود مرگ هزار رویا، مرگ ستاره، دیدم. در این شب سیاهم، تنها تو ماندی و من صبحی دگر نیاید. شعری دگر نخوانم. فرزانه علی پور
-
قایقی خواهم ساخت؛
جمعه 28 آذرماه سال 1404 12:12
قایقی خواهم ساخت؛ نه از چوب، از تردید دستهایم و امید چشمهایت. راه تو از کدام سکوت میگذرد؟ و چرا هر بار نامت را صدا میزنم آب زلالتر میشود؟ من به رود اعتماد میکنم، به راهی که از دل پرسشها میگذرد و به نگاهی که بلد است جهان را کمی سادهتر ببیند. قایق را به نیت تو به آب میزنم؛ باد اگر یاری کند به ساحل تو میرسم، اگر...
-
سپردهام دل را
جمعه 28 آذرماه سال 1404 12:10
سپردهام دل را به نگاهی که هیچ پنجرهای به مهر نمیگشاید نگاهی که سبزینهٔ خاموشش سالهاست زیر غباری از شب در خود فرورفته است و هر بار موجهای بیتابی در جانش برمیخیزد چیزی بیصدا در من میشکند و چون تیشهای پنهان بر تنهٔ امیدم فرود میآید تا شانههای لرزانم بی پناه رها شود اما … میان این همه غبارِ سرد من هنوز...
-
بنازت، اینهمه اینجا نشستیم؛
جمعه 28 آذرماه سال 1404 12:10
بنازت، اینهمه اینجا نشستیم؛ به یادت غصه خوردیم و شکستیم. به عشقت اینهمه امید بستیم، به یک امیدِ بیعشقی نشستیم. بیا، ای آشنایی همزبان باش، مرا آغوش گیر و مهربان باش. بیا، ای همنفس، ای صبحِ امید، طلوعی تازه کن، یادی برانگیز... زهرا چنانی زاده
-
دل بریدم از هستی، زندگی چه آسان شد
جمعه 28 آذرماه سال 1404 12:07
دل بریدم از هستی، زندگی چه آسان شد ترک آرزو کردم، این خرابه بُستان شد زانچه دیدهام دیده، شمهای بدل گفتم نالهای کزان برخاست، شور صد نِیِستان شد شأن بینیازی نیست گریه، وَرنه میگفتم کز جفای نزدیکان، اشک من به دامان شد داغ زندگانی را، هر کسی به عضوی زد زاهدی به پیشانی، دل ز مِیگساران شد زاهد از تهی مغزی سمت قبله را...
-
مسند نشینِ عزلتم این خود سعادتی!!!
جمعه 28 آذرماه سال 1404 12:04
مسند نشینِ عزلتم این خود سعادتی!!! شد گوشهای ز دولت عشقم، عنایتی قصر شهان، بدیدهی عبرت بدیدهایم خوف است و بیم و شکوه و شک و شکایتی من، سطر سطر دفترِ ایام خواندهام!!!! چیزی نداشت، غیر ندامت، حکایتی شرمندهام ز دوست که مارا به غیر جان مقدور نبود و، شد آن هم خجالتی نازم به کوی میکده کین آستانه نیست هرگز تهی ز بارشِ...
-
آمد به لب جانِ درخت زندگی ام،
جمعه 28 آذرماه سال 1404 12:04
آمد به لب جانِ درخت زندگی ام، به شاخه هایم قسم سخن امروز و فردا نیست؛ من سالهاست در انتظارِ رشد این ریشه ام؛ اندوهی نیست، مشکلی نیست، دلداری ام به ریسه های شب روشنِ ستاره ها؛ راهِ امیدم به صبح فرداست من فرهادِ تیشه به دستِ تلخیِ روزگارم؛ و تو شیرینِ دلفریبِ این قصه ها؛ تو باش آغازِ رویایم، همان قند شیرین، پس از تلخی...
-
زبانه های پر لهیب فرسوده گی
جمعه 28 آذرماه سال 1404 11:51
زبانه های پر لهیب فرسوده گی در فروکش انتحارقلبم طنین می افکند. و رخساره حیرت زده ام را به گلگون سرخی باز می سراید. آری این سروده غمگین است و دروازه های بلند فروریخته بر تاج گلها به قژ قژ لولایش نمی آویزد. این مرثیه آواز شبهاست آن کس بدون محنت دستانش را به ابر سپرد منتظر نمی ماند. و رهگذران را در گریز از مه به ارتعاش...
-
با اینکه پاهایت
پنجشنبه 27 آذرماه سال 1404 12:25
با اینکه پاهایت بوی ماندن میدهند گاهی بیهیچ بدرقهای باید رفت وقتی سکوت جای قدمهایت نفس میکشد و سلامها در حرمت لحظهها کمرنگ میشوند مجید رفیع زاد
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
پنجشنبه 27 آذرماه سال 1404 12:25
-
من به تنهایی
پنجشنبه 27 آذرماه سال 1404 12:24
من به تنهایی تورا دیدم که می آیی نگاهی پشتِ در داری نگاهی روبرو داری ولی با من نگاهی پشت و رو داری تو رفتی ناگهان بی هیچ حرفی نگفتی کیستی ! نگاهم مانده بود آنجا اتاقم شکلِ دیگر شد زمین در زیرِ پایم بر تمامِ خویش گم شد نه دیواری نه در بود و نه سقفی بر اتاقِ بستهً من بود معلق بود وحشت سکوتی سرد تنم را سخت می سوزاند...
-
باغ وسیع است
پنجشنبه 27 آذرماه سال 1404 12:22
باغ وسیع است آنقدر که انتها از یاد میرود من اما سالها ست به اندازهی همان دایره در شعاعِ سایهی خود ایستاده ام و جهان به اندازهی همان سایه اتفاق می افتاد شیوا فدائی
-
باشهدا
پنجشنبه 27 آذرماه سال 1404 12:21
-
اگر از دایره خارج بودم
پنجشنبه 27 آذرماه سال 1404 12:20
اگر از دایره خارج بودم هیچ موجی مرا خم نمیکرد اما در حباب تاریکی شناورم، گرداب...مرا میبلعد، خشم و اشتیاق پردههاییاند بر تن اندیشهام چشمهایم بستهاند صداها در حلقههای بیصدا رژه میروند «عقب نمانم» عقب نمانم از خود یا ...؟ میسازم، میخرم، میفروشم… اما اندیشه در قفس عادتها اسیر است اگر انسان بودم فضا تنها...
-
"از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود "
پنجشنبه 27 آذرماه سال 1404 12:19
"از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود " گَر به غفلت گذرد عمر، مرا بود چه سود؟ نیمی از قرن، که بر سفره ی تو مهمانم شُکرِ بسیار، به امروز دگر بار درود کی بخوانی تو مرا، تا به بَرَت پر گیرم؟ چون بدانم؟ به سلامت برسان تا بدرود مهربانتر ز تمامی و تو خود اتمامی یارِ من باش که ره، بی تو نشاید پیمود عاشقان عارفِ عشقند...
-
بر چرخِ دلم مبند تو پیمانه ی غم
پنجشنبه 27 آذرماه سال 1404 12:14
بر چرخِ دلم مبند تو پیمانه ی غم بر گوشِ فلک مگو که رسوا شده ام آنگه که به دل جام طلب بنشانی این عمرِ گذشته را نخواهم یکدم در سینه نشد خیالِ آشفته سری صد پاره نشد نگاهِ شیدا شده ام من جرأت دیوانگیم در شب وصل پرچینِ تو زد آن همه تنهایی رقم یک عمر نهیبِ دلِ رسوا خوردم آخر به دهان رسید آوازه ی شرم دل را به ستوه آمده از...
-
به یاد دارم:
پنجشنبه 27 آذرماه سال 1404 12:13
به یاد دارم: نیمه شبهایی که با بغضم صدایت من زدم عجز و ناله کردم و فریاد زدم که کجایی تو ؟؟ نمی بینی چرا هرگز مرا تا به کِی باید صدایت من زنم پس ای خدا کو ؟؟؟ کجاست اکنون آیا آن خدا؟؟؟ نمی بیند از آن بالا یعنی حالِ مرا؟؟؟ چه شد بر تو خدایا آن همه انصاف و عدل در جهانی که فزون گشته در آن ظلم و ستم سهم ظالم در جهانِ ما...
-
قبل از اینکه کاری را شروع کنید
پنجشنبه 27 آذرماه سال 1404 11:47
قبل از اینکه کاری را شروع کنید به پایانش بیاندیشید شاید لزومی نباشد که حتما آن کار را انجام دهید بهمن نوری قاضی کند
-
چشم من در آینه از بی تو بودن گریه کرد
چهارشنبه 26 آذرماه سال 1404 12:38
چشم من در آینه از بی تو بودن گریه کرد اشک شد با آه و رنجم روی دامن گریه کرد شب نگاهش را به اشک اختران اراسته بود پشت ابری ماه هم با اه و شیون گریه کرد ماه وقتی دید بر گیسوی شب زنجیر غم بر سر ابر سیه افثاد و روشن گریه کرد چای داغ نیمه شب ها مونس تنهایی ام قند در فنجان شکست و با لب من گریه کرد بر فراز قله ای جغدی به...
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
چهارشنبه 26 آذرماه سال 1404 12:38
-
درونم، زنیست عارف،
چهارشنبه 26 آذرماه سال 1404 12:37
درونم، زنیست عارف، که بر بساطِ سادهٔ خویشتنِ خویش نشسته است؛ او از تمامِ این رنگها و بازیهایِ جهان، تنها یک چشمهٔ آرامشِ زلال میخواهد جایی که هیچ صدایی، سکوتش را نشکند. و بیرونم، زنیست مبارز، که باید هر روز، با زرهی از لبخندهایِ محکم و حرفهایِ حسابشده قدم بردارد؛ زرهی که با هر قضاوتِ نادیده و هر انتظارِ بیجا،...
-
در هر سو سرگردان
چهارشنبه 26 آذرماه سال 1404 12:36
در هر سو سرگردان همه جا پرسهزنان سایه ها میبینمشان، در کوچههای خیال آغشته از رنگ ها نشانهایست هر کدام که حمل میکنند بر دوششان هستند آغازندهی نمایش روی دیوارههای ساکتِ خفتهی شهر به وقت حکمرانی تاریکی، در دل شب متنفرم... قرار گیرم زیر سایه ایی شوم شاید، هستم شرور... آویخته شد نقاب ها برای همبستگی با سایه ها...
-
باشهدا
چهارشنبه 26 آذرماه سال 1404 12:36
-
به دل فِتاده هوسی، زِ آسمان دورتر
چهارشنبه 26 آذرماه سال 1404 12:34
به دل فِتاده هوسی، زِ آسمان دورتر شهابِ آرزوی ما، زِ شمع بینورتر به شوقِ باغِ محال، همره باد میرویم چه سود؟ شاخهی امید، مستورتر زمانه بر درِ بسته، نگهبانی استوار هر آنچه «میشود» پندار، مهجورتر دلِ رنجور و خسته زِ پا نمینشیند اما قدم به جادهی تقدیر، از آن رنجورتر چو موج که به ساحل سیلی زند هر دم قسم به دیدهی...
-
پشتِ این مرمرِ خاموشِ لبها،
چهارشنبه 26 آذرماه سال 1404 12:34
پشتِ این مرمرِ خاموشِ لبها، نبضِ غیاب، دیگر رگ نمیزند آینۀ لایتناهی، بیموج و خالیست؛ آنجا که گِل تَنگِ کلمات فرونشست، نور، صخره ریگهای کفِ ادراک را با حوصلۀ ماه میشمارد. اینجا، زمان در مهِ غلیظِ تکرار، عقربههایش را گم کرده است. هیچ دَرّندهای زمان را نَدریده؛ تنها، ساعت را از قوزکِ هستی با احتیاطِ پَرِ پروانه...
-
پس از مدت ها دیشب سری به غرورم زدم
چهارشنبه 26 آذرماه سال 1404 12:33
پس از مدت ها دیشب سری به غرورم زدم یک گوشه ای افتاده بود گرد و خاک گرفته ، رنگ و رو رفته ، رد پایی آشنا که رویش خودنمایی می کرد جلو رفتم ، با دستم شروع کردم به پاک کردن گرد و خاک رویش نگاهی به من کرد سرم را از خجالت پایین انداختم زل زده بود و به من نگاه می کرد انگاری یک دنیا حرف درون یک بغض فرو خورده تبدیل به قطره...
-
ناگهان رفتی اسیر غم خصمانه شدم
چهارشنبه 26 آذرماه سال 1404 12:32
ناگهان رفتی اسیر غم خصمانه شدم مثل مجنون جگر سوخته. ویرانه شدم موسم غربت من ؛ از تو سرانجام گرفت از غم دوری تو دربدر از خانه شدم لحظه ها بی مرا به غصه عادت دارند باخدا حافظی ات ساکن غمخانه شدم بیقرارم همه شب از تب ات آسیمه سرم درهوایت هدف شعله چو پروانه شدم عمر بی حاصل من را ثمری جز تو نبود شاعرم کرده نبودت ؛ آیهٔ...