-
عشق یعنی رنگ چشمت در نگاهم همچو دریا می شود
جمعه 5 دیماه سال 1404 12:27
عشق یعنی رنگ چشمت در نگاهم همچو دریا می شود شوق شیرین حضورت، شور معنا می شود خندههایت فصل امن التهاب روزگار یک تبسم بر دلم، غم شاد و رویا میشود آن نگاهت گر به جانم بر نشیند دلبرانه هر سکوت تلخ هم آواز زیبا می شود دست تقدیر گرچه گاهی نامهربانی میکند در بر آغوش تو، تقدیر زیبا می شود سوز دل گر شعلهور گردد تو خود...
-
با عشق تــو آرام شد این قلب مریض
پنجشنبه 4 دیماه سال 1404 12:11
با عشق تــو آرام شد این قلب مریض شــیرینی لبخند تــو چون قند و مویز از شــوق صدایــت یــخ دل آب شــود هر وقت بگویی تو به من جان و عزیز سمیه مهرجوئی
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
پنجشنبه 4 دیماه سال 1404 12:05
-
بمان در خیالم
پنجشنبه 4 دیماه سال 1404 12:04
بمان در خیالم ردپایت را جا بگذار در سیارهی آتشین رؤیاهایم بگذار عطر تنت؛ بگردد در رودجاری کوچههای بی کسیام شانههایت هالههای نورند بر تنِ شبگردِ خسته یمن آه! چه آرزوی دلنشینی … با تو بودن در جادهی ابریِ چشمانت که مه از آنها میلغزد ودر عمق نگاهم می بارد در وَهمِ سکوتی تاریک و بیانتها درکوچ همیشگی خوابهای...
-
مُردم از پرسیدنت بانو! به من گو کِی؟ کجا؟
پنجشنبه 4 دیماه سال 1404 12:03
مُردم از پرسیدنت بانو! به من گو کِی؟ کجا؟ راحت جان گیرم از دستت پری رو کِی؟کجا؟ سر به روی شانه های مهربانت بسپرم یا از این سو جام بردارم به آن سو کِی؟ کجا؟ آنچه می بایست، جاری باشد آن دم روح ماست در دل و پیشانی و در چشم و ابرو کِی؟ کجا؟ تا بخوانی خط به خـطِ دفترم را مو به مو یا که بنشانی لبم را بر لب جو کِی؟ کجا؟ دانم...
-
بخار، از لیوانهای سرد برمیخیزد؛
پنجشنبه 4 دیماه سال 1404 12:02
بخار، از لیوانهای سرد برمیخیزد؛ سایهای، که پیش از زادهشدن مرده است. برگها، نامههایی که پاییز سوزاند، با صدای خیسِ کفشها به خاک میلغزند. برف، قولیست که در دهانِ زمستان یخ زد و شکست؛ بوی خاکِ بارانخورده شهادت میدهد به چراغی، که پیش از افروختن شکسته است. باد، واژههای سنگین را در گلوگاه شیشه میفشارد؛ نفسِ...
-
نگاه میکنم
پنجشنبه 4 دیماه سال 1404 12:02
نگاه میکنم نه به دوردستها که به حالا؛ به اکنونی که در آن حضور ندارم. نه در گذشتهام نه در فردا؛ در لحظهای ایستادهام که از من عبور میکند. راستی، زیستن همین نبودن پیوسته است؟ سیده زهرا موسوی محمدی
-
خوبم نفسی میآید و میرود
پنجشنبه 4 دیماه سال 1404 12:00
خوبم نفسی میآید و میرود تکه نانی دارم و جرعه آبی سایهی درختی بر سرم آفتاب صبح بر شانهام و دلی که هنوز به مهر جهان گرم است و آرام... مصیب سالاری بهرامی
-
چشم از جهان گرفته جهانی دگر خوشست
پنجشنبه 4 دیماه سال 1404 11:53
چشم از جهان گرفته جهانی دگر خوشست سر شد زمانه هم که زمانی دگر خوشست این جان کهنه لایق جانان اجل چو نیست بستان ز من ندیده که جانی دگر خوشست از بس در آرزوی تو ماندم به شب که رفت طی شد هزار شام و هنوزم سحر خوشست حاجت تویی که ذلت و عزت یکی شدست ما را تو صاحبی که غلامی به در خوشست جاروب مقدم تو به مژگان و اشک چشم آبی زدیم...
-
زندگیش بر روی دوشش بود
پنجشنبه 4 دیماه سال 1404 11:50
زندگیش بر روی دوشش بود چشمانش چیز دیگری میگفت در سراب افکارش گُم شد هر کجا میرفت نرفته بود. خسته بود برای از خود گفتن می ترسید از سایه خود خستهتر از خاطرات دور و نزدیک جا ماند و گاهی در لابلای خود خستگی را رد میداد. شاید به جرم نبودن خودش را مجازات به بودن میکرد. و گاهی نیز توهم میزد به دنبال حیات در این سراب به...
-
تو را صدا میزنم
پنجشنبه 4 دیماه سال 1404 11:49
تو را صدا میزنم و صدا در گورستانِ حرفهای ناتمام گم میشود یلدا آمده است با کاروانِ ستارههای خاموش و من هنوز در ایستگاهِ آخرِ انتظار بلیطی به نامت را در دستهای لرزانِ زمان میفشارم سفره را پهن کردهاند انارها مثل قلبهای شکافته میدرخشند هندوانه قربانیِ شیرینِ تبرِ جدایی است من در کنارِاین همه ی روشنایی سایهای...
-
کشش قانونِ فیزیکِ عشق
چهارشنبه 3 دیماه سال 1404 12:11
کشش قانونِ فیزیکِ عشق دو جرم، همدیگر را میکِشند با قدرتی متناسب با حاصلضربِ شوقهایشان و معکوس با مربعِ فاصله ما فاصلهای نداریم پس نیروی کشش، بینهایت است حسین گودرزی
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
چهارشنبه 3 دیماه سال 1404 12:10
-
تازه برای دلم
چهارشنبه 3 دیماه سال 1404 12:09
تازه برای دلم شعر تازه گفته ام شاه بیت آن ذکر نام اوست سیاوش دریابار
-
مگر می شود شبیه تو نبود؟
چهارشنبه 3 دیماه سال 1404 11:52
مگر می شود شبیه تو نبود؟ تو که برایم سرمشق بوده ای. میان واژه های از جنس تعریف تو را هزار بار گوش داده ام مثل سپیدار کنار حوض من پیچک مجنونی بوده ام و در تمجید، چشمانم مثل نور گذشته، از آینه ای بساط عشق را که بهار چید تو سین اول ... آری تو سینِ اولِ دل باختگی بودی، لبخندت سبزه شد در دلِ زمستانِم. هر جا گل رویید، نام...
-
ای عشق
چهارشنبه 3 دیماه سال 1404 11:50
ای عشق ای قانونِ نانوشته که نقضت تنها راهِ زیستن است به جرمِ دوستداشتن هنوز زندهام لیلاموسوی
-
پرتگاهی ست میان من و تو بی تردید
چهارشنبه 3 دیماه سال 1404 11:49
پرتگاهی ست میان من و تو بی تردید می پَرم با دل و جان ،شیر صفت ،خواهی دید درّه یِ مرگ و خطر ، سختی رَه چیزی نیست که زِ وصل تو مرا سست کند یا نومید بی قرارم چه کنم رنج فراقت تا کی؟؟ ای که چشمانِ تو جذّاب تر است از خورشی د باز دیشب زِ غم آواره یِ صحرا بودم باد یکریز زِ احوالِ دلم می پرسید ماه با مهر صبورانه نگاهم می کرد...
-
با لرزشِ مژگانت
چهارشنبه 3 دیماه سال 1404 11:38
با لرزشِ مژگانت نه نُت که سکوتی عاشقانه بر گلوی شب می نشاند موهایت دیگر عطر نیست آغوشیست که در سرمای زمستان در خاطرهای تبدار میسوزد تا افسون با دهانی نیمهباز میان نام تو و سایههای بلند تاریکی بایستد و یلدا، زنی که ماندن را بلد نیست، در بلندترین شب سال با نفسهای ناتمام با نور کوتاه سپیده دم همآغوش میشود زهرا...
-
مینویسم بروی قلب انار
چهارشنبه 3 دیماه سال 1404 11:35
مینویسم بروی قلب انار شب یلدا نبودهای دلدار مثل یلدای سال های پسین پیش رو عکس توست بر دیوار گریه دارم انار آوردم میدرخشند دانه های انار استکان تو را نَشستم چون نقشِ لب دارد استکانِ غبار کَمکَمک خواب میکنم دل را نمنَمک خواب میروم انگار پاسخ فال حافظت این بود خواب رفتن به چلهای بیدار لااقل دردِ کمتری بکشم در همان یک...
-
پاییز رفت
چهارشنبه 3 دیماه سال 1404 11:32
پاییز رفت با آخرین برگش نامهای برای تو نوشت تشنهات هستم دوستت دارم همیشه حسین گودرزی . ستاره میشمردم اما شمارش گم شد وقتی به تو فکر کردم تشنهی تو دوستت دارم ستارهای حسین گودرزی
-
کشکول بدوش
چهارشنبه 3 دیماه سال 1404 11:29
کشکول بدوش گفت کجا درویش؟ گفتم عشق پخته سر رفتن از هوس آباد خام دنیا دارد. پرشنگ بابایی
-
جویبار خون با ولع قطره های سرم را می بلعند
سهشنبه 2 دیماه سال 1404 12:20
جویبار خون با ولع قطره های سرم را می بلعند خواب و بیداری نسیم رویا میوزد رقص سایههامان بر پل نور غرق دردم شب تبآلود و داغ آتش اشکی بر دل میسوزد جای خالی تو میسوزم در تب در بغل غم با خندهی درد نسیم رویا میوزد هم آغوش گل سرخ میسوزم در تب دردی بیپایان نسیم رویا میوزد رویای بیپایان آرام آرام رویا میوزد بر...
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
سهشنبه 2 دیماه سال 1404 12:20
-
کاش پای تو به پوستینِ کلماتم
سهشنبه 2 دیماه سال 1404 12:19
کاش پای تو به پوستینِ کلماتم تنه نمیزد... خواستم ننویسمت، اما عطشی که در گلویم خانه کرده، واژهها را تا لبِ پرتگاهِ عشق میراند. گاهی شعرم لبهایت را در سطرهایم میجوید، گاهی من، نَفَسات را در حروفِ او میبویم نمیدانی: این دلتنگیِ تو چون رودی که از چشمه میگریزد، همآغوشِ زمین میشود بیآنکه پایان پذیرد. در نبردِ...
-
در آغاز، به هر نوری دل سپردم،
سهشنبه 2 دیماه سال 1404 12:18
در آغاز، به هر نوری دل سپردم، گمان بردم هر دست که بر شانهام مینشیند نجات است، هر برق، حقیقت. اما زمان، آینهها را در هم شکست، و دیدم: آنچه میدرخشد، گاه تنها زنگارِ خاموشیست بر صورتِ فریب. من، چون پرندهای در مه، آسمان را با قفس اشتباه گرفتم و به سایهها ایمان آوردم. سقوط کردم، نه یکبار که هزار بار، به حفرههایی...
-
دیگر ماهیها، از خاطرهی آب فقط خشکی را به ارث میبرند...
سهشنبه 2 دیماه سال 1404 12:16
دیگر ماهیها، از خاطرهی آب فقط خشکی را به ارث میبرند... نمک، بر زخم زمین نشسته و افق، خطیست بیرنگ که هیچ ابری در آن گریه نمیکند... کوچهها صدای پای شادی را فراموش کردهاند و لبخند مثل آینهی شکستهای فقط چهرهی درد را منعکس میکند... کوه، سنگتر شده و نسیم، دیگر بوی گندم نمیآورد... نه نغمهای از نی نه صدایی از...
-
..ای پاییز...
سهشنبه 2 دیماه سال 1404 12:10
یک بار دیگر صدای خش خش زیر جاروب ها شنیده شد درختان تصمیم گرفتند جامع سبز را از تن بیرون کنند و خود را برای باران عریان کنند از همین خاطر است که برف پوستین گرمش را بر شاخه ها میگسترد تا باران عریان درختان را نبیند و امسال چندمین سال است که درختان عریان میشوند ولی نه بارانی برای دیدن است نه برفی برای پوشش آه خدا این...
-
از صدای خستهی من، هیچ کس بیدار نیست
سهشنبه 2 دیماه سال 1404 12:09
از صدای خستهی من، هیچ کس بیدار نیست شهر میخندد چرا با غصه ی من یار نیست عشق را فریاد کردم، روی دیوار زمان بر تنم زخمیست اما زخمها دوَار نیست با تو گفتم از جنون، از ترس فرداهای دور تو سکوتت را شکستی، پاسخی در کار نیست در نگاهت قرنها تاریخ بنبست است، لیک دستهای بیکس من آجر دیوار نیست زخم خوردم از دروغ، از...
-
گفتی: دوستت دارم، ای عزیز…
سهشنبه 2 دیماه سال 1404 12:06
گفتی: دوستت دارم، ای عزیز… این گفتنِ تو مرا از پای افکند، جانم را سالها به آتش کشید و در پناهِ خود پنهان کرد. جان به جان، مستور است اما، ای عزیز، این زمزمههای تو نبضِ مناند که مرا از پای میبرند. من عاشقم چون سوزِ ابراهیم خلیل، و تو سوز و سازت شعلهایست که مرا میبلعد. یعقوبیام که نابینا شده، و زلیخاییام که پیر؛...
-
دلبرَم دل می بَرَد خندیدنَت
سهشنبه 2 دیماه سال 1404 12:04
دلبرَم دل می بَرَد خندیدنَت می دهَم جان از برایِ دیدنَت در میانِ وحشتِ شب هایِ غم می شوَم آرام با تابیدنَت خواب دیدم که به سویَت می دَوَم در گلستان ، لحظه یِ گُل چیدنَت من کویرِ خشکم ای بارانِ مهر تشنه ام من ، تشنه یِ بوسیدنَت ای گُل زیبایِ باغِ زندگی می شوم مسرور با بوییدنَت با نگاهِ سرخِ تو قلبم تَپید زنده ام با...