-
سکو تت در دلم افتاد و ایمان شد ، بماند این
چهارشنبه 26 آذرماه سال 1404 12:32
سکو تت در دلم افتاد و ایمان شد ، بماند این میانِ بودن و رفتن پُل جان شد ، بماند این دلم گم گشته در تقدیر ، خود را باز می جوید غمی در خنده ی ایام پنهان شد. بماند این زمان رفت و نرسیدیم ، شاید وعده ای دیگر که نامم در هوابت رو به پایان شد ، بماند این تو رفتی و پس از رفتن ، خود من نیز غایب شد جهان در خلوتِ چشمم گریزان شد...
-
عشق تو با دل من هیچ من و ما نکند
سهشنبه 25 آذرماه سال 1404 11:40
عشق تو با دل من هیچ من و ما نکند خندهی مهر تو با جان غزلها نکند ماه اگر بر دل تاریک بتابد چه شود؟ نور چشمان تو جز نور ثریا نکند؟ آن چه با زمزمهی عشق کند باغ بهار بیتو این باغ غمآلود شکوفا نکند دل اگر بیتو بماند همه شب سرد شود گرمی مهر تو جز گرمی دنیا نکند هر نفس با غم دوری همه جان میسوزد جز حضور تو کسی نام مرا...
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
سهشنبه 25 آذرماه سال 1404 11:39
-
باز امشب دل من زار و پریشان شده است
سهشنبه 25 آذرماه سال 1404 11:39
باز امشب دل من زار و پریشان شده است پشت این بغض غریب یادتوپنهان شده است غم دلتنگی ام از چشم پر آبم پیداست از غم دوری تو اشک فراوان شده است جیرچیک می خواند باز برایم نگران از تب سینه ی من باد هراسان شده است به سرم آمده امشب غزل حس جنون خواب من گمشده و یار نمایان شده است هوس بوسه ی او برده امان ازدل من غزلم مست شده...
-
مزرع شعر و غزل بی عشق تو آباد نیست
سهشنبه 25 آذرماه سال 1404 11:37
مزرع شعر و غزل بی عشق تو آباد نیست خنده ام جعلی و مصنوعی ست قلبم شاد نیست قدرت جادوی چشم دلکش و زیتونی ات کمتر از اعجاز های پنجره فولاد نیست شهرزادی قصه گویم، بینواتر از دلم در هزار و یک شب ِ پس کوچه ی بغداد نیست با نگاهت جان به شعر بی فروغ من بده چشمه سار شعر تو کمتر زفرخزاد نیست از زبان حق شنیدم سجده بر چشمان تو...
-
من یک طرحِ کمرنگ بودم
سهشنبه 25 آذرماه سال 1404 11:22
من یک طرحِ کمرنگ بودم از عشق فقط یک احتمالِ حاشیهنشین در زیرنویسِ کتابِ جهان تو آمدی و با مدادِنگاهت خطوطِ گمشدهام را پیوند زدی تا نقشه ی ناتمامِ وجودم ناگهان معنایِ مقصد را دریابد من یک نقطهچینِ تنها بودم در میانِ انباشتِ جملاتِ بیپایانِ روزمرگی تو آمدی و فاصلههایِ ترس را یکی یکی به نشانههایِ دعوت تبدیل کردی...
-
غروب برای من مرگی ست
سهشنبه 25 آذرماه سال 1404 11:22
غروب برای من مرگی ست که هرروز تکرار می شود سرشک پرستاری که به دلداری ام تا روشنان شهر آرام نمی گیرد عزیز برای نزیستن دلیلی کافی ست وبرای زیستن هزارها باید می باید که می فهمد بودن چیست ودرکدام قله ی ناتسخیر عشق می زیند پروانه هایی که باد آشیانه ی شان را ندیده است وحیدکیخا مقدم
-
"زیباترین غریق ِ جهان"
سهشنبه 25 آذرماه سال 1404 11:21
یک روز با تمام وجود امواج ِ ندانستنهایم را در آغوش میگیرم، و فرو میروم، به اعماق ِ چِرا؟؟؟هایم، تا روزی ... شاید، پیدا شوم، بر ساحل ِ آرام ِ فریاد؛ "زیباترین غریق ِ جهان" ... سیاوش پیروزکیا
-
همیشه شادی و دل میبری با خندههایت
سهشنبه 25 آذرماه سال 1404 11:18
همیشه شادی و دل میبری با خندههایت نگارِ خوشگل و نازم،،،،،، کنم جانم فدایت به چشمِ مستِ تو سوگند و آن اندامِ سروت که از هر سویِ دنیا میکشم خود را به پایت لبت خندید و محشر شد، دلم شد بیقرارت بمیرم در تبِ آن خندههایِ دلربایت کمانی کردهای ابروی خود با قوسِ زیبا که هر کافر شود مؤمن، به یک دم از صلایت فدای شالِ کُردی...
-
زندگی دریا و تو نازنین چون گوهری
سهشنبه 25 آذرماه سال 1404 11:15
زندگی دریا و تو نازنین چون گوهری در نجابت، در صبوری ز عالم تو سری ای که چون ماهی، عیان در میان آسمان ابر باران زا تویی، از سخاوت پیکری در هوای خانهها، بویش یاس سپید گل چه گویم؟ بهشت جاودانی را دری خانه بی تو میشود سرد و دلتنگ و غمین با وجودت خانه روشن شود، چون مادری فروغ قاسمی
-
تو کز پوچی بر من نائل آمدی
سهشنبه 25 آذرماه سال 1404 11:03
تو کز پوچی بر من نائل آمدی پوچی ام را رنگ دادی ای رنگینِ من ای که در دیده ام معنای جهانی رنگی بر من بزن معنای من برای من تفاوت های نهانی پس قلبت را به قلبم پیوند بزن چیره بر جهانِ منی با بهارِ تنت به زمستانم لبخند بزن طنینِ لحظه های کمالی با آوایِ کلام ات بر سکوتم ترفند بزن آری تو توقف های من در میانِ رنج هایی نباشد...
-
به رخ زیباست، اما در دلش آرام جایی نیست
دوشنبه 24 آذرماه سال 1404 12:13
به رخ زیباست، اما در دلش آرام جایی نیست نسیمی خنده بر لب دارد و در سینه، صفایی نیست به چشمش روشنی پیداست، اما چون به جان آیی میان موج لبخندش، خبر از آشنایی نیست کلامش نرم و شیرین است، اما بیوفا گاهی چو شبنم بر گلِ صبحی، بماند و پایایی نیست دلش چون شمع میتابد، ز دور اما، ز نزدیکش اگر یک دم نظر افکنی، نشان از روشنایی...
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
دوشنبه 24 آذرماه سال 1404 12:11
-
غم به ویرانی چه راحت آمد و بر دل فاضل نشست
دوشنبه 24 آذرماه سال 1404 12:10
غم به ویرانی چه راحت آمد و بر دل فاضل نشست اشک سوزانی که میغلطید، آرام بر ساحل دل نشست دریا آرام و آبی وسیع در مردابی دو صد چندان بریخت تصویری از هزاران زندگی در این دل نا قابل نشست رو به دریا کرد و هر قسمت از احساس بی احساس را در سینه غوغایی به پا کرد و آنگاه در منزل واصل نشست بعد از آن بر خاک بیافتاد،رها از هر نا...
-
چه خوش است راز گفتن با حریفِ نکتـهسنجی
دوشنبه 24 آذرماه سال 1404 12:09
چه خوش است راز گفتن با حریفِ نکتـهسنجی که به یک نگاهِ گرمش، برسد حدیثِ گنجی دلِ او چو آینه باشد، نگیرد از تو پرده نفسی که بوی صدقش، بکَشد غبارِ مرده سخنش چراغِ راهت، نفسش نسیمِ جانت به سهولت از پریشـی، ببرد غمِ نهانت راز اگر به اهل باشد، بشکفد درونِ سینه ورنه خارِ زخم گردد، بنشینـد در کمینـه پس بگو به اهلِ معنا، که...
-
باشهدا
دوشنبه 24 آذرماه سال 1404 12:08
-
دلتنگیای که جرعهجرعه مینوشم
دوشنبه 24 آذرماه سال 1404 12:05
دلتنگیای که جرعهجرعه مینوشم فراموشیای که از آن من نیست تَر است چشمانی که اسمش منتظر است بغل کن اسمت را حِست را جسمت را رها شو یکبار دیگر در فراسویِ خیال چه زمانی میرسد لحظهی وصال؟ تلخ است قهوه ای که هرگز شیرین نشد بیروح، سرد و نظارهگرِ پرستوی سیاه کوچ میکند اینبار، تنها مانند ارتش یکنفره که هر بار شکست...
-
اسیر در حصار این زمانهایم، چرا؟
دوشنبه 24 آذرماه سال 1404 12:04
اسیر در حصار این زمانهایم، چرا؟ همچو تصویر موجِ، روانهایم، چرا؟ نمانده ردّی ز دریا، به دشتِ کویر؛ هنوز در طلبِ آن کرانهایم، چرا؟ جان و جهان را سپردیم به یارِ غریب؛ ز این زندگانی، همه بیگانهایم، چرا؟ گمراه کند ما را، سرابِ عمرِ فانی؛ هنوز در اسارتِ بیکرانهایم، چرا؟ پاسخ، در دلِ سکوتِ ما نهفته است؛ ولی به هر سخن،...
-
گاهی تنفّر
دوشنبه 24 آذرماه سال 1404 12:00
گاهی تنفّر میشود سایهی قلبم و مرا به سُخره میگیرد. تمام استخوانهایم در آسیابِ تقدیر، زیرِ خروارها دوری و رنج درهم میپیچید. روزگاری برایم گل میآوردی و لبخند را میزبانِ نگاهم میکردی... چای دارچین بود و صحبتهای گلانداخته، و ساعتی که ما را یاری میکرد. چگونه شد که تو، مهربانِ من، سایهی نگاهم، شدی نگهبانِ مخوف؟...
-
در زلال آبیِ دریا ، تو هستی راز ناب
دوشنبه 24 آذرماه سال 1404 11:40
در زلال آبیِ دریا ، تو هستی راز ناب موجها سجادهاند و شب بُوَد زیر نقاب آسمان، آیینهی چشم تو در وادیِّ نور ماه میرقصددرآن باَ!گیسوانی در خضاب باد میآید صدای توست در زلف نسیم بازمیخندددلم، ازحُسن شورانگیز قاب نورخورشیدِسحر از دامنت افتاده است بر ستیغ قله ها، با قطره هایی از گلاب می روم امادلم چون قایقی بیلنگرست...
-
نفسم در نمیآید…
دوشنبه 24 آذرماه سال 1404 11:33
نفسم در نمیآید… تا با عبور از تنهی تارهای صوتیم، بگویم: «دوستت دارم» مهی لابهلای درختان جنگل، گیر افتاده است. شیما اسلام پناه
-
معجزه ی چشم های پر شوق تو مادر
یکشنبه 23 آذرماه سال 1404 12:14
معجزه ی چشم های پر شوق تو مادر زیبایی دنیا شده در چشم عالم لبخند اکلیلی گهگاه تو آتش شد در سینه ی آرام بابا وُ وجود من آغوش پر مهر وُ لوند وُ عطر دلچسبَت تا به ابد همراه من ، آرام جانم هست ای کاش جانم را که میگیرند تو باشی ؛ من طاقت دنیای بی چشمت ندارم من را صدا کن روز و شب هرجا که میخواهی من با صدای تو به دنیا آمدم...
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
یکشنبه 23 آذرماه سال 1404 12:13
-
آرامش جانی تو ای زن
یکشنبه 23 آذرماه سال 1404 12:12
آرامش جانی تو ای زن دردی و درمانی تو ای زن در این کویر بینهایت از جنس بارانی تو ای زن بال و پر پرواز هستی در هُرمِ زندانی تو ای زن تهمینه ای در وقت سختی در پای میدانی تو ای زن لیلی شوی گاهی به مستی معشوق دورانی تو ای زن اینی تو یا آن یا که هردو باش آنکه میدانی تو ای زن مهردخت خاوری
-
مرا مگوی چرا شعر من غم آلود است
یکشنبه 23 آذرماه سال 1404 12:11
مرا مگوی چرا شعر من غم آلود است که در حریم جنون ؛ گریه نیز معبود است کجاست خنده ی بی دغدغه کجاست بهار؟ که هر بهار در این خاک تلخ و مردود است مرا مگوی که بشنو سخن ز مردم شهر لبان مردم این شهر؛ سرد و مسدود است به مرز وهم رسیدم ؛ به انتهای صدا کجاست گوش جهانی که تنگ و محدود است مرا مگوی که بنویس از شکوفه و عشق که باغ...
-
ای نور بانوی مهر انگیز
یکشنبه 23 آذرماه سال 1404 12:10
ای نور بانوی مهر انگیز گل واژه های رنگینت باران مهریست که بر زندگی تارم می بارد ای نیک بانوی برکت و سعادت قدم های لطفت باران طراوت بر وجود بی جانم دارد در دنیای دروغ و نا امنی ها آغوش تو دروازه ی سبز امنیت و قلبت آینه ی پاکی هاست نگاهت جهانی صورتیست در لایه های قدرت معصومانه دخترانه ات همراه با عروسک های کوچک دست سازش...
-
عالم ز وجود فاطمه زیبا شد
یکشنبه 23 آذرماه سال 1404 12:01
عالم ز وجود فاطمه زیبا شد چشمان جهان به دیدنش بینا شد صد شکر که بر خاتمش آمد کوثر هم کفوّ علی ، شاه ولا پیدا شد کاظم بیدگلی گازار
-
در جعبهی موسیقیِ شکستهام،
یکشنبه 23 آذرماه سال 1404 12:00
در جعبهی موسیقیِ شکستهام، صفحهی گرامافونی میچرخد که سوزنِ صدایت را بر سطحِ سیاهِ تنهاییام میکشد؛ نه تو، فقط آن نتِ مینورِ «بمان»، که در سکوتِ بعدش، مثل تیغی زنگزده میماند و دیگر هیچ. نیمهای در کار نیست، تنها تکهای از سپیدهدمیِ بیرنگ، پردهی چشمانت بالا رفت و من، در عمقِ آن مردمکِ سیاه، غرقِ خودم را دیدم و...
-
آن یار ندارد هیچ جز زهر بلای خویش
یکشنبه 23 آذرماه سال 1404 11:53
آن یار ندارد هیچ جز زهر بلای خویش که برده دل مارا بی سر و صدای خویش کنه آن یار مرا دل نداند شهریار حرف خود داند فقط یار من ای مولوی خرم شود آن دم که این بنده شود حافظ بطلب طلب جان را ای تربت بی حافظ تو دانی که توانی روی اندر محلش که گدایی چه گویم که ندارم شرف کوی گدایش یگانه فروزنده
-
همینکه نقش طلایی، بر این سیاه کشید
یکشنبه 23 آذرماه سال 1404 11:45
همینکه نقش طلایی، بر این سیاه کشید دوباره ،روز نو آمد و خسته اه کشید دوباره دوروبر از هر طرف ،حصار کسی به طول نامتناهی ،ازین نگاه کشید دوباره دل به دلیلی برای بود رسید دوباره هست،خودش خط بر آن گواه کشید دوباره ذهن کویری ،نرفت سمت سراب فریب هر چه که او را به اشتباه کشید کلاغ قصه هم آخر به منزلش نرسید و کار قصه اش آخر...