-
بتاب!
پنجشنبه 15 آبانماه سال 1404 12:12
بتاب! مرا، در تنِ تب دارِ خویش. در پنجره ای باز، مرا از نو بساز. نامحرمی نیست، رخ بنما! ماهِ رویت را، زبانت فرمانروای کفر است و من گوشه گیرِ نگاهی، قمر در عقربم! در رخسارۀ تنورِ زبانت میسوزم. بتاب، روزهای کور را، در مردمکِ تاریکت. در پیاله ی خواب، به مستی ام بیا! که در تُنگِ دلِ من می چکد، و میجوشد چون سرکهای...
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
پنجشنبه 15 آبانماه سال 1404 12:10
-
چنانت دوست داشتم
پنجشنبه 15 آبانماه سال 1404 12:09
در بادی آرام عطرِ تو از بید گذشت و من هنوز منتظرم. سیدحسن نبی پور چنان در تو افتادم که واژه درسکوت ماند . سیدحسن نبی پور چنانت دوست داشتم که واژهها از شرمِ گفتن خاموش شدند. سیدحسن نبی پور
-
رفتی مرا به کی سپردی
پنجشنبه 15 آبانماه سال 1404 12:07
رفتی مرا به کی سپردی روحم به یغما رفت جسمم خانهٔ سکوت شد طیبه ایرانیان
-
باشهدا
پنجشنبه 15 آبانماه سال 1404 12:04
-
اگر کسی به شما مراجعه کرد
پنجشنبه 15 آبانماه سال 1404 12:04
اگر کسی به شما مراجعه کرد بدان که برای خوبی کردن نیامده قفلی به دست دارد که کلیدش در دستان شماست بهمن نوری قاضی کند
-
خواب رفتهای
پنجشنبه 15 آبانماه سال 1404 12:03
خواب رفتهای در گوشهٔ چشمانم رفتم خیال، رویا، انتظار سکوت مرا ساخت طیبه ایرانیان
-
بلقیس
پنجشنبه 15 آبانماه سال 1404 12:02
بلقیس کفش های تو پاپتی راه افتاده اند باد ها رد بوی تورا میآورند یا خیال تو را بر دوش گرفته اند غلامرضا تنها
-
من توی چشمات خودمو دیدم
پنجشنبه 15 آبانماه سال 1404 11:59
من توی چشمات خودمو دیدم باور نمیکنی چه تعبیری من بودمو فنجون چشماتو دارن چشای تو چه تاثیری من توی چشمات عشق میبینم میبوسمت از دور با احساس طعم لبات توی نگاهت هست چه شور عشقی تو چشات پیداس گرمی آغوش تورو حتی از این مسافت میشه حسش کرد میشه میون بازوهات گم شد گرمی اندامتو لمسش کرد یه گل میون شال پنهونی قربون اون شال...
-
حالی نمانده که جویای آن شوی
پنجشنبه 15 آبانماه سال 1404 11:57
حالی نمانده که جویای آن شوی بی شک نیامده ای تا که یارمان شوی همچون روال قبل،شاید اشتباه آمده ای شاید پی گم گشته ای آمدی تا روان شوی یادش بخیر آن زمان که حال دلم روز بود باران شده ام تا تو ناودان بشوی من بشویم ،بِبرم تمام غم ها را تو ز رفتن بار دیگر باز پشیمان بشوی هی هات که هر چه گذشتم ،باز نشد این آخرین دفعه را تو...
-
هیهات از دست غمت هر روز غوغا می کند
چهارشنبه 14 آبانماه سال 1404 11:51
هیهات از دست غمت هر روز غوغا می کند پیش کس و ناکس مرا هر بار رسوا می کند الله اکبر روز و شب او پا به پایم میدود استغفرالله آمده در کفش من پا می کند در کوچهها ی شهر خود در به درم کرده غمت بر هر دری هم میزنم آن را خودش وا می کند بر راه دیگر میزنم خود را ولی بیهوده است لعنت به شیطان تازه او انگیزه پیدا می کند نه...
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
چهارشنبه 14 آبانماه سال 1404 11:50
-
حلقه ها را تنگ تر کن
چهارشنبه 14 آبانماه سال 1404 11:49
حلقه ها را تنگ تر کن کوچه ها را بسته تر جاده ها را بی قرار از عابرانش خسته تر روزگارا بگذر از بی چتر و بارانی که هست ضربه هابت را بزن اما کمی آهسته تر... فرزانه فرح زاد
-
قلم! گرتیشهی «فرهاد» گردد…
چهارشنبه 14 آبانماه سال 1404 11:48
قلم! گرتیشهی «فرهاد» گردد… واژههای تلخ هم «شیرین» شوند. سعید رضا لیریایی داودی
-
باشهدا
چهارشنبه 14 آبانماه سال 1404 11:48
-
باران حرفهایش را نصفه میزند
چهارشنبه 14 آبانماه سال 1404 11:46
باران حرفهایش را نصفه میزند روی شیشههایی که دیگر کسی با انگشت اسمِ کسی را نمینویسد من هنوز کفشهایم را روبهروی در گذاشتهام تا اگر برگردی زمین یادش بماند قدمهای تو یک روز جاذبه را خط زده اند سال هاست با بندِ دومِ ترانه گریه میکنم درست وسطِ آهنگ صداها میفهمند که عشق به آخر نرسیده دکتر سید هادی محمدی
-
منم آن برگه پاییزی، سراسر غصه و دردم
چهارشنبه 14 آبانماه سال 1404 11:41
منم آن برگه پاییزی، سراسر غصه و دردم اسیر دستِ تقدیرم و به گردِ باد میگردم بده گوشی به افکارم سراسر بغضم و آهم.. شدم پارمال آدمها چه ظلمی بر بشر کردم؟.. به زیر پایم، انگار تلاشی در وجودم نیست امیدی نیست در ماندن دگر از زندگی سردم ولی ای شاخیه عاشق، بده گوشی به نجوایم دوباره در تو میرویم اگر کُشتند مرا هردم به جنگل...
-
عشق می ماند
چهارشنبه 14 آبانماه سال 1404 11:40
عشق می ماند هرچه انکار کنی شب و روز بی وقفه حاشا کنی پرده ای دل را بپوشی و پنهان کنی عشق می ماند همچو قویی که ماند در برِ آب همچو فرهاد که ماند در برِ کوه همچو جانی که ماند در برِ یار عشق می ماند تا نفسی هست به جان تا بهاری برود سوی خزان تا که باشد این جهان عشق می ماند بی هیچ تردید و گمان... اسماعیل رئیسی
-
امروز را به خاطرت بسپار چون
چهارشنبه 14 آبانماه سال 1404 11:38
امروز را به خاطرت بسپار چون عاشقانه ترین شعر ناب را می گویم به پای نه، به سر نه، به دل به سوی قلب تو راه می پویم به دست نیاورده ام ات بعد این همه سال که آسان به دست فنا دهم، چه می گویم گرت شوق ببینم ز بیخ غم کنم بنیاد نه از شادی، نه از نشاط، از انبساط می گویم ز طول و ارتفاع این غمکده، فراتر شده ام چگونه من چنین شده ام...
-
زندگی
چهارشنبه 14 آبانماه سال 1404 11:24
زندگی جشنِ بیپایانِ توست در هر نگاه لحظهای کوتاه اما تمامِ جهان در آن میچرخد. سیدحسن نبی پور
-
آب جاریست....
سهشنبه 13 آبانماه سال 1404 12:12
در وسط کوچه های پیچ واپیچ کهنه، آب جاریست.... بابونه های روییده بر لب جوی، به تماشا نشسته اند.... درهای چوبی کوبه دار ، خبر دار، کلاه از سر برداشته اند.... برای آب که جاریست.... خانه های محبت با دیوارهای کاهگلی ، برای آب دست تکان می دهند.... خدارا چه دیدی! شاید آب کنار همین بچه های پاک، خستگی در بکند.... بوی محبت در...
-
ـآجرک الله یا صاحب الزمان
سهشنبه 13 آبانماه سال 1404 12:11
-
مپرس از حال مجنونان، که ما را سر نمیباشد
سهشنبه 13 آبانماه سال 1404 12:09
مپرس از حال مجنونان، که ما را سر نمیباشد جهان گر خانهای باشد، در او دیگر نمیباشد دل ما را که برد آن شوخِ شیرینچشم خوشخویی که بعد از فتنهٔ او فتنهای دیگر نمیباشد به امید وصالش جان ز کف دادیم و دانستیم که در این کار، جان دادن، ز خود بهتر نمیباشد زبانِ زاهدان را نیست غیر از طعنه و تزویر در این میخانه جز ساقی کسی...
-
هزار چشم به آب دادم
سهشنبه 13 آبانماه سال 1404 12:06
هزار چشم به آب دادم و شهر آشوبِ سیب تو سرخ اش کرد بر آب ها همین عصر، زبان گل ها جهان را معطر میکند ! در سالِ چشم تو بهار کافی است تا عاموی دریاها به ابرها شیون کنند خاطرهی چشم تو رودِ بازنگشتهی آسمان هاست ابراهیم ناصری
-
پاییز
سهشنبه 13 آبانماه سال 1404 11:57
-
نمیدانم پاییز بخوانمت.
سهشنبه 13 آبانماه سال 1404 11:39
نمیدانم پاییز بخوانمت... یا تابستان... پسر تابستانی ته تغاری تابستان... اما پاییز آمدی... بر جانم نشستی... گرمای تابستان را داری و زیبایی پاییز. .. عطر زمین باران خورده را داری.. و بوی برگهای خیس خرمالو... و تنت گرمای به جا مانده از گندمزار.. بگذار این گونه بگویم... تورا... تورا... چون کوچه های خیس پاییز؛ زمان...
-
مه، ادامهی اندوهِ جهان است
سهشنبه 13 آبانماه سال 1404 11:37
مه، ادامهی اندوهِ جهان است وقتی نمیخواهد خودش را به یاد آورد. زمان، بیصدا میچرخد، چون ماری که پوستِ لحظه را میبلعد و دوباره در ما متولّد میشود. پل، حافظهی خاموشِ سنگ است میان دو نیستی میایستد و وانمود میکند راهی هست. من، از میانِ مه میگذرم تا شاید خودم را در فاصلهی دو دیدارِ نابینا بیابم. هر عبور، کوتاهتر...
-
من چه ویرانه چه آباد، تو باشی خوبم
سهشنبه 13 آبانماه سال 1404 11:33
من چه ویرانه چه آباد، تو باشی خوبم چه اسیرانه چه آزاد، تو باشی خوبم من همان بغض شب تاریکم پشت یک حنجره فریاد، تو باشی خوبم حس یک خودزنی شیرینی که به هر زخم غمت شاد، تو باشی خوبم مثل بیماری بدخیم به عشق که به اعجاز تو دل داد، تو باشی خوبم و چه شب ها و چه موهای سپید عمر یا غم شده جلاد؟، تو باشی خوبم امید ارژنگی
-
باد اگـر آیـد ز دیـــــروزت، بـــگو آرام بـــاش
سهشنبه 13 آبانماه سال 1404 11:29
باد اگـر آیـد ز دیـــــروزت، بـــگو آرام بـــاش من تمـاشــاگــر شـدم، با چشم پُــر دیدار باش دل ببـر از نـاله ی دیــروز، با امـروز باش با صدای تازه ای، در قـله ی اسـرار باش راه را با نـور باور، همـسفر با عشـق کن سایه را بـگذار و با خــورشید، هم پرگار باش گر جـهان آواز تـکرار است، تـو معنا بساز در سکوتت ریشه کن، با...
-
از آتش عشق آن نامهربان نگار
سهشنبه 13 آبانماه سال 1404 11:28
از آتش عشق آن نامهربان نگار شده ام به دردی بی درمان دچار ندارد فصل های سال بدون او معنا چه پاییز و زمستان چه تابستان و بهار لحظه به لحظه دارم حس و حالی بیقرار هر لحظه هستم از این حال در حال فرار کشیده شده به دورم غمی چون حصار خسته شدم دگر از بار اینهمه فشار کاش تمام شود زودتر این دوران ناسازگار صبرم تمام است و رسیده...