-
در را به هوای تو گشودن فقط این خوب و قشنگ است
یکشنبه 18 آبانماه سال 1404 11:20
در را به هوای تو گشودن فقط این خوب و قشنگ است از تو سخن عشق شنودن فقط این خوب و قشنگ است زیبایی و حسن تو تمام است و نگنجد به کلامی در کار تماشای تو بودن فقط این خوب و قشنگ است در وصف نیایی که بگویم که چنینی و چنانی از تو غزلی تازه سرودن فقط این خوب و قشنگ است من موج خروشنده و تو ساحل امنی و کنارت آهسته و آرام غنودن...
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
یکشنبه 18 آبانماه سال 1404 11:18
-
باز هم من و سکوت شب ومهتاب وپنجره
یکشنبه 18 آبانماه سال 1404 11:18
باز هم من و سکوت شب ومهتاب وپنجره وبغضی غریبانه که از غم تو نشسته بر حنجره چقدر خالی ست خانه از آهنگ صدایت نشسته ام دست به دعا به زیر پایت نگاه خسته و بی فروغت می خراشد روح خسته ام را کجاست آن دست های مهربان که پناه بود مرا خدایا من که کوه صبر واستقامت بودم امروز برای اولین بار کم آوردم مادر ای فرشته ای که آمده ای...
-
آمدم ، روزی که باران
یکشنبه 18 آبانماه سال 1404 11:17
آمدم ، روزی که باران خاک را بیدار کرد، و آن لحظه که خورشید بر لب تاریکی بوسه زد. آسمان نامم را بر پلوتو خواند و از آن پس هر بار که نپتون آه کشید زحل خندید و گفت: صبوری کن ، کیهان به تو خواهد آموخت . در ذهنم ، مرکوری بی قرار درونم فریاد می کشید ای فرزند تردید! کدامین نور را باور داری ؟ اورانوس ، دنباله های سکون را برید...
-
پاییز
یکشنبه 18 آبانماه سال 1404 11:15
-
که از دور چون سنگی خاکستری، فرسوده
یکشنبه 18 آبانماه سال 1404 11:15
که از دور چون سنگی خاکستری، فرسوده از نزدیک لرزان است، می زداید زمان را و در دل زمین شکافی عمیق می گشاید. هر لرزشش خاطره ای را می بلعد، سکوت را می شکند، مانندخاطره ای که نمی میرد، اما هیچکاه تمام نمی شود. در عمق شکافها، صدای لرزش با سکوت نجوا می کند، زمان را می کاهد، و هر ذره گذشته را چون برگهای پژمرده می ریزد. و تو...
-
ای همنوردِ تنها، دستم را محکم بگیر،
یکشنبه 18 آبانماه سال 1404 11:12
ای همنوردِ تنها، دستم را محکم بگیر، میان درختان وحشی و زمزمه باد از دل شب عبور کنیم، طوفان در موهایت پیچیده ، شعله ای آن بالاها سوسو میزنه پاشو، پاشو از صخره ها و گردنه های بیرحم بگذریم پاشو بریم سبلان،تا آتشِ کهن، تا قلب دماوند، جایی که خورشید تنها شاهدِ ما باشد . سعید مقامی
-
داشتنت یا نداشتنت،
یکشنبه 18 آبانماه سال 1404 11:11
داشتنت یا نداشتنت، هردو برای من شکلی از باختناند. میان این هیاهو، میان این آشوبِ بیانتها، نه راهی به تو دارم، نه راهی از تو. هر قدم، به سویی از دلتنگی میرسد، هر نگاه، به زخمی از انتظار. تو شدی مرزی میان من و خودم، میان خواستن و گریختن و من، در میانهی این دو تبعید، هر شب با نامِ تو خوابِ شکست میبینم. من ماندهام...
-
تو خاکبازیِ رویاهام
یکشنبه 18 آبانماه سال 1404 11:09
تو خاکبازیِ رویاهام به دنبالِ طلا بودم که یادِ مادر افتادم که میگفت : دخترم دستت به خاکی خورد طلا گردد وجودت بی بلا گردد نمیدانم چرا اینقد دعام میکرد!! مگر کاری بجز دوستداشتنش داشتم؟ یا عشقی که واسه دلبردنش داشتم؟ دعایش وسوسه م میکرد با عشقش همقَسَم میکرد به دنبالِ طلا بودم _ به دعا مبتلا بودم طلایی که بی منت بود طلا...
-
عشق مالیاتِ روح است.
یکشنبه 18 آبانماه سال 1404 10:54
عشق مالیاتِ روح است. بگریزی نمیگریزد. نه بخشودگی دارد نه فرار بوسه مُهرِ پرداخت است بر قبضِ دل. سیدحسن نبی پور
-
گشودم چشم دل، در صبح آرام
شنبه 17 آبانماه سال 1404 11:50
گشودم چشم دل، در صبح آرام شداین عالم به چشمم ،جلوه در جام ندیدم زشت در، آیینهی دوست هر آنچه خلقِ رب، بین او چه نیکوست به چشمِ سر، چه زشتیها پدید است ولی باچشمِ دل، ظلمت سپید است اگر چشمی به نورِ او گشایی جهان را بینی اندر روشنایی خَس و گلبن، پدید از یک زمین است به آنها ،هر قضاوت در کمین است نه خس را خوار دان از...
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
شنبه 17 آبانماه سال 1404 11:49
-
زندگی
شنبه 17 آبانماه سال 1404 11:48
زندگی شاید همان خیاطی باشد که برای برخی لباسی از جنس غم می دوزد و برای برخی لباسی از جنس شادی بهمن نوری قاضی کند
-
در این اجاق مرده ، دیگر شراره ای نیست
شنبه 17 آبانماه سال 1404 11:44
در این اجاق مرده ، دیگر شراره ای نیست بر آسمان تیره ، نقش ستاره ای نیست از عشق و از دمیدن شوری ست در سر اما در این دلِ شکسته ، شوق دوباره ای نیست نه حال و نه هوایی ، نه درد و نه دوایی باید بسازی ای دل ، انگار چاره ای نیست چون قایقی شکسته در دست های موجم دریای ملتهب را گویی کناره ای نیست رفتی و بی تو ماندم ، بی عشق تو...
-
یازهرا س
شنبه 17 آبانماه سال 1404 11:42
-
دل ربا ترین غزل هایم
شنبه 17 آبانماه سال 1404 11:37
دل ربا ترین غزل هایم را به مجنون ترین ها نویسم خواه لیلی بهایش را بداند یا نداند چرا که دل حکمش را داده به تعبیرش بسزاترین ها برایم گفته ها بوده در قلمم که چه طریق ربوده هوش را از دفترم پس حکمش نوشتن است در سرم پوران گشولی
-
سکوت
شنبه 17 آبانماه سال 1404 11:36
سکوت نه خالی از صدا که آکنده از نواست جهان در هیچِ آغوشش معناست "تشنه" در حفره ی سکوت طنینِ آوازِ کائنات را میشنود و"دوستت دارم" درین خموشی بلندتر از فریادِ زمان میتپد سکوت زبانِ ناگفتهای ست که جهان را میگرداند و عشق در متنِ این خموشی جاودانه میشکفد.. حسین گودرزی
-
در نقشه ی کهکشانِ مستیِ تو
شنبه 17 آبانماه سال 1404 11:35
در نقشه ی کهکشانِ مستیِ تو من یک لیوان آبم تشنه ی یک جرعه از تباهی آرام دل....... تو میگویی"کوه به کوه در افکنم" و من یک ریگِ کوچکم در کف کفشِ سفرت اما این ریگ میداند که قلههای بلند خوابِ سنگهای خرد میبینند. آرام دل تو از "دلبری و صفا" میخوانی، و من، یک برگِ سپیدارِ لرزانم بر آستانهٔ بادِ...
-
شب به غبار سواره ،توی هوا غباره
شنبه 17 آبانماه سال 1404 11:35
شب به غبار سواره ،توی هوا غباره آسمون پرستاره ،سوسوی نوری داره هرستاره تلاشی که نور خود بباره ولی غبار شب گیر،خودشو به نور میماله تا نذاره که نوری ، به چشم کس بیاره ماه بزرگ محاقه ، نور نداره توخوابه ستاره ها میدونن ،عمر غبار تمومه ماه که بیاد دوباره ، غبار شود بیچاره تابِ تا سحر نداره ، بس که ، بیقراره احمدرضاآزاد
-
با تو اشعارم ردیف خوب می خواهد چکار؟
شنبه 17 آبانماه سال 1404 11:32
با تو اشعارم ردیف خوب می خواهد چکار؟ محتوا و قالب مطلوب می خواهد چکار ؟ گر بنا باشد که یوسف ، بر نگردد سوی شهر! پیرهنِ پر خون ِ او یعقوب می خواهد چکار؟ چرخش دور فلک ، خرد و خمیرم کرد و رفت گندم ِ بلغور خرمن کوب می خواهد چکار؟ روزگارم را فلک با قلدری در هم شکست لای چرخم نامسلمان چوب می خواهد چکار؟ در دلم ، اندازه ی بم...
-
در این دو روزه صفحه ی شطرنج روزگار
جمعه 16 آبانماه سال 1404 11:48
در این دو روزه صفحه ی شطرنج روزگار هر ادمی به فکر نبرد بود و پیکار غافل که در میانه ی پیکار ادمان دستی درون صفحه ی شطرنج میبرد دنیا به ناگهان چونان که بخت مهره ی تیره کند سفید یا چون که بخت مهره ی روشن کند سیاه گاهی به دست خویش زند شاه بر زمین گاهی پیاده را به صبوری کند شاه پرسد که با چه منطقی آرد چنین پیش روزی به دست...
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
جمعه 16 آبانماه سال 1404 11:47
-
دل از دیوانهتر کردن چه حاصل غیر رسوایی؟
جمعه 16 آبانماه سال 1404 11:45
دل از دیوانهتر کردن چه حاصل غیر رسوایی؟ ز چشمی کز نسیمش شعلهخیزد، جز شکیبایی؟ مرا گفتند از زهد و صبوری، گنج حاصل کن ندیدندم که میگشتم به خاک کوی زیبایی نه روزی بود بیآه و نه شامی بیپریشانی چه داند حال ما آنکس که دور از دردِ رسوایی؟ به هر سو میروم، نامش صدایم میکند پنهان که دریا هم نمیماند چنین طوفانِ دریایی...
-
زمین دهان باز میکند
جمعه 16 آبانماه سال 1404 11:42
زمین دهان باز میکند چهرهها از خواب سنگ میخیزند تکههایی از من خاطرهای که هنوز نفس میکشد ذرهای که به تاریکی چسبیده صدا دیگر صدا نیست مایع است میچکد میپیچد در گلوی دشت در دهان زمین در هر قطره نامی فراموششده موج میزند آب از دهانها میگذرد از زخمها از زنانی که نخستین واژه را گریه کردند واژهها هنوز جاریاند به...
-
یادش بخیر
جمعه 16 آبانماه سال 1404 11:41
-
تو دلت لالایی می خواهد
جمعه 16 آبانماه سال 1404 11:40
تو دلت لالایی می خواهد کودک سالخورده ی من و من برای چشمان اشک آلودت شعر می گویم. تو فقط بخواب بخواب و رویا ببین صدای جیرجیرک شبانه اش با من. آسمان ابری است و تو هوس ستاره کرده ای. باشد چشمانت را ببند من اوج می گیرم من ستاره می شوم و تو مرا بچین. تو بخواب گهواره و نوازش مادرانه اش با من. آغوشم برای تو ای خسته ی راه نه...
-
لبانت سرختر از آتش دوزخ!
جمعه 16 آبانماه سال 1404 11:39
لبانت سرختر از آتش دوزخ! نگاهت پاکتر از روح در برزخ! میان خطخطیها و هزاران کاغذ باطل شده صدا زد کوس رسوایی! که یک مرد مسلمان عاشق یک دختر ترسا است! و در امواج تنهایی به روی موج وحشی شد شناور و در آفاق سرگردان! شده مبهوت و گیج و گم از این شیدایی! لبانم خشکتر از ماسهی صحرا است! و در کوزه هزاران جرعه غم با وسعت...
-
گاهم به قاب عکس
جمعه 16 آبانماه سال 1404 11:39
گاهم به قاب عکس خیره مانده گویی با من سخن دارد در پس زمانه قصه هایی ناگفته در سینه خود ، انباشته دارد می شنوم ، بگو ای قاب عکس بگذار اول من بگویم تا آرامش گیرد لبان خسته از سکوتم احساس میکنم صدای نفس کشیدن عکست در قاب چشمانم را می شنوم یکی بود ، یکی نبود یک جان بود و آن یکی جانان یکی سر به فدا آن یکی سپهر ستاره گون من...
-
در تاریکی نه خواباند
جمعه 16 آبانماه سال 1404 11:37
در تاریکی نه خواباند نه بیدار رگهایشان مثل سیمِ خیسِ برق در دهانِ پنجره میلرزد خرناسههاشان شکسته کج در گلویی پُر از مُهرِ نامهای بی باور یکی روی بالشِ خیس از گرده ی زرد گندم بندِ صدا پاره میکند و دانههای بیمزه ی ساعت توی گوشش قیقاج میرقصد دیگری بین قفسه ی سینه و سقفِ کوتاه ماه را با شانهاش میتکاند تا...
-
غمی همزاد زمین ست
جمعه 16 آبانماه سال 1404 11:35
غمی همزاد زمین ست جانفزاتر از هر غروب علیرضاعزیزی