یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

در هر تابستان،

در هر تابستان،
با تابش آفتاب تموز،
پوست خربزه های رسیده،
شکاف بر می دارد در جالیز،
شبیه ترک انار لب های شیرین تو،
در پاییز .

مهدی بابایی

چو شب تاریک گردد دلبرم مستانه می آید

چو شب تاریک گردد دلبرم مستانه می آید
میان بسترم چون عاشق دیوانه می آید
نوازش های گرمش، گرمی جانانه ای دارد
درون خانه قلبم همچو صاحب خانه می آید
گهی می لرزم ازمهرش گهی میسوزم از وصلش
چنان کز شمع، آتش بر دل پروانه می آید
جوابش کردم از بیم وصال ودرد رنجوری
ندارد طاقت هجر مرا دزدانه می آید
سحرتا شب شود غسلم دهد با آب شور تن
به شب باز آن تب پیمان شکن رندانه می آید
مراجز هجرو اورا جز وصالم نیست منظوری
زبان حال ما درقالب افسانه می آید
طبیبا همتی فرما که دردو رنج بی حد شد
نجنبی گر دگر بار آن تب جانانه می آید

ندا نصراللهی

خانه را کوچک مکن

خانه را کوچک مکن
بگذار از هزار دروازه
هوا بیاید.
خدا
از دهان کوچک تو
اعجاز نمی کند.


اسفندیار شیخی

در خواب تو را دیدم و تعبیر غلط بود

در خواب تو را دیدم و تعبیر غلط بود
سلول به سلول تنم در بغلت بود

تفسیر ندارد چه نیاز است به سیرین؟
هر عشوه که کردم همه اَش باب دلت بود

از مردمک چشم تو این شعر شروع شد
یعنی که نه اِنعام و نه دستمزد و صِلَت بود

آن شب که میان من و تو ، هُرم نفس بود
صد شعر سرودم، وَ تو گفتی که دوخط بود

صد شعر و فقط شعر لبم، بوسه زدی تو
آن شعر که هر قافیه اش، اسم خودت بود

تا صبح کشیدی به نوازش به سرم دست
من هیچ نگفتم، که حَقِ آب و گِلت بود

سلول به سلول دلم پیش تو آن شب
مولکول به مولکول تنم در بغلت بود


ندا شجیعی

بادهایی که می‌آیند

بادهایی که می‌آیند
می‌برند با خود
ذره‌های سبز زمان‌ها را

باغِ خزان
مزمزه می‌کند مرگ را
در حدودِ ناپیدا

سریع باید گذشت، سریع
و نباید ایستاد حتی
به قدر یک تلفظِ حوا

مارها همیشه
از نقطه‌های کورِ باغِ چشم ما
به درون می‌آیند
و دستی که می‌آید گاه
برای همدردی
شبیخونِ سیبی‌ست در آستین

باغبانی هست؟
باغبانی نیست؟
می‌پرسند جماعتی متروک

و ضمیری غایب
که به صدای باد در شاخه‌ها
نغمه سر می‌دهد:
هو...هو...هو...

حسین صداقتی

می‌خواست که شعرش را با خنده بیامیزد

می‌خواست که شعرش را با خنده بیامیزد
می‌گفت که باید از هرغصه بپرهیزد

هرچند که می‌دانست از جمله محالات است
می‌خواست که از شعرش شادی به جهان خیزد

اما چه کند وقتی حال دل او خوش نیست؟
هر شب جسد خود را بر دار می‌آویزد

هر دم غمی از نو بود مهمان غزل‌هایش
خاطر که حزین باشد، کی شعر تر انگیزد ؟

در لحظهٔ دلتنگی در پشت نقاب خود
هر دانهٔ اشکش را با خنده ورق می‌زد

با حال غریبانه می‌رفت و به خود می‌گفت:
جز غم به گلویِ ما ساقی که نمی‌ریزد

با یک چمدان در دست می‌رفت و نمی‌دانست
بایست کجا خود را بگذارد و بگریزد


احمدصیفوری

خسته ام..

خسته ام..
خسته از روزهای تکراری
خسته از تق تق ساعت های دیواری
خسته از دردم
خسته از زجر و خسته از زندگی های اجباری
خسته از شعر و خسته از افکار
خسته از نبودن کردار
خسته از زنده بودن ها
خسته از زبان گویای کودن ها
خسته از نبودن دارو
خسته از هرچه بیماریست
خسته ام..

خسته از رنگ ها
خسته از دیوار
خسته از شعارهای زنگاری
خسته از لرزه های کودکی مبهوت
خسته از جنگ های تکراری
خسته از مرگم
خسته از دشمن
خسته از هرچه می پنداری
خسته ام..

خسته از روزهای تکراری
خسته از تق تق ساعت های دیواری

خسته ام
خسته ام
خسته ام

پیروز پورهادی