یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

ز شب گیسوی‌تو تاریک‌تر بود

ز شب گیسوی‌تو تاریک‌تر بود
جهان در حیرتِ آن مویِ تر بود
چنانت جلوه کردی در نظر که
دلِ آیینه هم محوِ نظر بود
چو موجی نرم و دریاگون و پیچان
که در هر تارِ آن رازی زِ سَر بود

رَوَد وصفت به فاشِ گنج‌بازان
هزاران گنج در یک رشته زَر بود
نسیمی آمد و یک تار به رقص داد
جهان را عطرِ آن تارت، سَحَر بود
من از یک تارِ آن دل باختم، ای آه!
که در هر بندِ آن، بندی دگر بود
نگاهت چاه و من در ژرفنایش
و آن گیسو، طنابی مختصر بود
به هر بافتن، زدی بندی به جانم
خدایا! این چه زنجیرِ هنر بود؟

علی انتظاری میبدی

چنان رخسار خود بر ما نمودی

چنان رخسار خود بر ما نمودی
که از خورشید و ماه، افسون ربودی
بگو نازک دلان ناز از چه دارند؟
که نازت را به جان و دل ستودی
چرا مه را به نازش خوار دیدی؟
که خود را مه، که خود مهناز بودی
چه گوید آن‌که بی‌رحمت شمارد؟
که شهدت را نگیرد قند زودی
گل از زنبور خود پروا ندارد

که نیش عشق را از دل زدودی
ز جای پای تو گل سر برآورد
که بر هر رد پا باغی فزودی
تو آن رازی که بر دلها نشستی
که از چشمت غزل‌ها را سرودی
چو شد میلاد تو، گل خنده آورد
که با لبخند زمین را جان گشودی

علی انتظاری میبدی