یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

من در این بسته درِ خلوتِ خویش

من در این بسته درِ خلوتِ خویش
سایه ای
می بینم
که پی اندر پیِ هم
می رود و
می آید
شاید
از غصهً دیگر باشد
یاد دارم
شبی تیره
که مهتاب نبود
سایه ای
پشت اقاقی
گم شد
وکلاغی
سرِ دیوارِ حیاط
پر زد و رفت
وشبی دیگر هم
گربه ای
کفترِ همسایهً دیوار به دیوارِ مرا
پرپر کرد
سایه ای آمد و رفت
قصه ای بود
که دیگر
نشد آغاز کنم
یادم رفت
یک نفر گفت
که بنویس
شبی بی مهتاب
سایه ای
سایهً خودرا
می خورد
دخترِ کوچکِ همسایه
چنان جیغ کشید
که در این بسته درِ خلوتِ خویش
واژه ای
زیرِ زبانم
ترِکید
پشه ای دورِ سرم
می چرخید
رعد و برقی زدو
آن سایه
کجا رفت؟
نمی دانم هیچ


جمشید أحیا

گر سپُردم دل به دستانت پشیمان گشته ام

گر سپُردم دل به دستانت پشیمان گشته ام
بی تفاوت من دگر بر عهد پیمان گشته ام

بس جفا هاکرده ای بر من تو ای نامهربان
دیگر از دلدادگی ها من گریزان گشته ام

با جفایت بی وفا از بس که آزردی مرا
ازعذابت روزشب چون شمع سوزان گشته ام

بس نمودی ظلم بر من سخت ترساندی مرا
از چنان رفتار نا جورت هراسان گشته ام

گفته بودی قصّه ها بهرم تو از دلدادگی
از هرآن چیزی که گفتی منکه حیران گشته ام

از تو من مهری ندیدم هیچ در دوران عمر
بس که بدخُلقی نمودی من پریشان گشته ام

من نمیدانم چه بد بنموده ام در حقِّ تو
این چنین چون مرغ شب تاصبح نالان گشته ام

جز محبّت من چه بنمودم برایت بی وفا
بین چه کردی با(خزان)از غصّه گریان گشته ام

علی اصغر تقی پور تمیجان

«مرا همین بس،

«مرا همین بس،

که بشنوم،

از لبانت دوستت دارم را…»

باران ذبیحی

می خوانمت ای یار هر دم به نوایی

می خوانمت ای یار هر دم به نوایی
لب وا کن که بدانم به کدامین هوایی

ماندم که چرا من طالب رنج وعذابم
چون تو خود دردی هم که دوایی

جرم من ودل دوست داشتن توست
ما را به خدا نیست اینگونه روایی

خود ما را بکشاندی به مرداب نگاهت
چرا دستم نگرفتی مگر زین عشق سوایی

تو چه دانی از حال خراب این دل من
بشکاف سینه ببینی شده چه بلوایی

گر همه نزد دل شیرین چون شکراند
تو بسان آن شهدگلی و به ز حلوایی

بی تو من مادام پر زتشویش ونگرانم
گر تو باشی غمم نیست و چه پروایی


داودچراغعلی

من زخم خود را

من زخم خود را
جلوی خیلی ها گرفتم
تا بلکه التیام بخشند
ولی بجای آن
نمک بر روی آن پاشیدند

بهمن نوری قاضی کند

دست هایم آن‌قدر سرد بود

دست هایم
آن‌قدر سرد بود
که زمستان را به هوش آورد؛

قوه‌ی گرم لذت،
زیر انگشتانم
بخار را فراموش کرد
و فنجان،
نفسش را در سینه نگه داشت.


چنان بی حس
و بی صدا
که حتی تو
از لمستان هراسیدی …


شیرین عنایتی

آرام دل......

آرام دل......
در هندسه ی بی‌پایانِ این نفس
من فعل‌ بی‌ فاعل بودم
تا تو آمدی
وبودن را به شدن پیوند زدی
در این معادله ی نور
من پرگاری
بر صفحه‌ی سپیدِ تو
تو خطی
در بی‌کرانگیِ من


حسین گودرزی

مرا که تلخ می شوم

مرا که تلخ می شوم
گاهی
تبدار میشوم
گاهی
از شعر لبریز میشوم
گاهی
بپذیر
و
به یاد بیاور
گاهی
که باران می بارد
در این روزهای قحطی
و
خشکسالی


مهردخت خاوری