| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
برگی
می رقصد در باد
بی خبر از
افتادن خویش
در زیرپای رهگذران
و پاییز
حرف کوتاهی است
در سکوت/سقوط برگ
مجتبی نورانی
حیران شدم روزی که تو از پیش من رفتی
ما یک بدن بودیم و بی من بیبدن رفتی
با اینکه دانستی تبار از بیستون دارم
همپای شیرین از کنار کوهکن رفتی
سرمست انگورِِ تَر شیرازِ چشمت را
با خود رها کردی بجای ما شدن رفتی
در طول شب حال خرابم را به دلتنگی
پیچانده در آغوش بوی وهم تن رفتی
شبها تو در خواب منی یا من به خواب تو
ناباور از اینکه سراغِ باختن رفتی
خیسی به زیر آسمانی بارش حسرت
چتری شدم عمری هوادارت لکن رفتی
عادل پورنادعلی
دارم در تو غرق میشوم
در نبودنت
در نجوای دورت
که روحت را پوشیده ایی میان تمام مه های کیهان
چه میدانی که همه لحظه های من
آری همهء لحظه های من
و همه ذره هایم
در اندیشهء توست
من در تو پایان می گیرم
گردابیست که آرمانم را می گیرد
و مرا تهی
تخته پاره ایی شکسته
رها میسازد
شیدا میرامران
باز هم بازیِ عشق، پشتِ دیوارِ حدود
مثلِ زیباییِ گُل، پشت ویترینِ نِمود
باز هم فعلِ سکوت، پشتِ فریادِ درون
آدمی فکرِ فرار، جایِ هر چاره نمود
رویِ هر صورتکی باز هم نقشِ وفاست
کو؟ کجا مهر و وفاست؟ تا زیان باشد و سود
قلبها سنگی و سخت، عشقها شیشه شده
تحتِ عنوانِ فراز، آدمی رو به فرود
باز هم عصرِ جدید، باز هم شعرِ نوین
حرفها تازهتر است در چنین شعر و سرود
عشق در ترانهها محترم نیست دگر
دستِ نامرئیِ عصر، حسِ انسان بِرِبود
لحظهها پُر تب و تاب، استرسها بسیار
فکرها مختلِ درد، یا ریاکار و حسود
هیچ کس نیست که نیست، در تناقض با خود
آنچه را زشت شِمُرد، در نهان خود بنمود
مهرِ ما خامُش و سرد، جامهها عریانیست
قلبها منجمد است در چنین وضعی زود
کاش عاطف همه جا پر شَوَد مهر و وفا
وز سراپای زمین، این همه زشت زُدود
مصیب حیدری
آهسته، آهسته
گرما می گرفت
به دور از خواب دیشبش
دلخوش گرمای کسی نبود
باور نمی کنی؟
هزار بار است این آمد و رفت
این بار هم تعبیر نشد
گرم که می گرفت
سوز پاهایش
از پایش نمی انداخت؟
میان ماندن و رفتن
زنی که اینجا نشسته بود
درانتظار خوابهای پرآینه
روی برگی که او نوشته بود غروب
تمامی سطرهایش
پر بود از باران
او هنوز در مرداب خوابهای خود
می دید تصویر شکسته ای را
با سایه ها اخت نشده بود
شبحی از دور
صدایش می زد
برگرد
سایه های رو به فرار
سفرش را ناتمام...
هاشم جعفرعلی
توی ساحل بودم، روی شنهای سرد زمستانی، محو یک نگاه سرد
به موجهایی که بر پاهایم میزد
و تمام تنم را میلرزاند
آنگاه در خاطرهها قدم میزدم
با پرسشهای بیپاسخ که هنوز منتظر جواباند
دوستش دارم، شبیه شعری که تازه میسرایم
حنجرهی سکوت را میشکنم
و همان ترانهی "دوستت دارم" را میخوانم
دوستش دارم و این را در خود نهان میکنم
گاهی خاطرهها دردآور است
وقتی صدای "دوستت دارم" را نمیشنود
و این بغض برای همیشه در گلویم میماند
اما دوستش دارم
محو دریا شدم
موجهای سرد و سنگین سکوتم را در هم کوبید
و من پشت این خاطرهها جا ماندم
پشت موجهای سفید و سرد زمستانی
و از آن روز، همیشه برایم هوا سرد است
اما هنوز دوستش دارم... دوستش دارم
زهرا سلمانی هرمزی
دل به این خوش کرده بودم که کنارش نیستی
یا کنارش هستی اما یار غارش نیستی
در برت افتاده اما دلبرت من هستم و
شام هم آغوشی ات در انتظارش نیستی
می هوس داری ولی از باده ی چشمان من
ورنه مخمور نگاه ناخمارش نیستی
بوسه می خواهی ، لبانم غنچه ی لبهای توست
بوسه هم خواهد تو لب برلب گذارش نیستی
دو جهان در تو خلاصه می شود زیبایی اش
بیقرارت هم که باشد بیقرارش نیستی
سر به یک بالین ولی از دل جدایی از دلش
شربت اوقات از غم زهرمارش نیستی
هم مسیر افتاده ای با او و این تقدیر بود
از سر میل و علاقه هم قطارش نیستی
بینوا من که ز چشمم واقعیت دور بود
بیخودی دل کرده بودم خوش که یارش نیستی
من دلم دنیای غم های عجیب است بی وفا
بر دلم غم داده ای و غمگسارش نیستی
خود فریبی میکنم، این رنج سنگین ست مرا
نقش بازی کن برایم ،که نگارش نیستی
طالعِ تلخم تهِ فنجان قهوه سوخته
جنگلی در آتشم که آبشارش نیستی
سروی اما سبزه ی باغ فلانی گشته ای
من سرم در آفتاب و سایه سارش نیستی
دام گسترد و ترا صید حصار خویش کرد
ساده دل من که گمان کردم شکارش نیستی
الهام امریاس
شدم ای عشق باز دلتنگت
شیشه ام تشنه جان هرسنگت
سوز سردم ، شررفشانت کو
دوزخِ شعلهگسترانت کو
زخمِ از یاد برده ی دردم
تیز باشی هنوز، لبخندم
روزگاران ز من گذر کردند
چین به چین ، پیر و پیرتر کردند
دیگر از یاد خوابها رفتم
از تب التهابها رفتم
شور و شوق جوانیام گم شد
چه چهِ نغمهخوانیم گم شد
مانده ام دلشکسته ای فرتوت
آرزو ناگسستهای فرتوت
خسته از سایه های کشدارم
مانده ی چرخه های تکرارم
عطر شعری به دشت جانم نیست
موج ابیات بر زبانم نیست
پوچ و خالی ، به عمقِ خاموشم
محو شد پچپچِ غزلجوشم،
عشق! چندیست از همه دوری
دور از هر چه سایه و نوری
تو کجا از زمانه جا ماندی
پشت این کوهِ سالها ماندی
کمتر این روزها سخن از توست
اشتیاقی به سوختن از توست
عشق این روزها فقط سوریست
دوستیها مجاز و دستوریست
عشق! از اینرو، تو دلشکسته شدی
خاطر آزرده ای و خسته شدی
تو هم از این زمانه، پر گله ای
از چنین نسل، تنگ حوصله ای
نسلِ از عشق،دور و بیگانه
غرقِ اینترنت اند و رایانه
خالی از آرزو و احساسند
شور و مستیِ عشق نشناسند
تو پیِ سینه های پرسوزی
مستِ دلهای شعله افروزی!
این دل،این سینه، شعله باران کن
دوزخت را خروشِ طوفان کن
این همان دل که با تو خون شده بود
مست و دیوانه ی جنون شده بود
بی تو این زندگی، خودآزاریست
کشمکشهای پوچ بیگاریست
بی تو ، آشوبِ انتظاری نیست
جان بی تاب بیقراری نیست
بی تو بر هر دقیقه مجبورم
با نفس در کشاکش و زورم.
شیشه ام تشنه جان هر سنگت،
عشق،باز این منم،که دلتنگت .
عبداله خدابنده