| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
صندوقچهام را گشودم،
نامهات را از میان خاطرهها بیرون کشیدم.
خواندم و خواندم،
باز هم خواندم…
نامهی خداحافظیات مرا کشت؛
اما نه خودِ خداحافظیات…
اینکه دیگر در یادت جایی ندارم،
هر ثانیه مرا از نو میکُشد.
یلدا خستو
نشانه ها، اشاره ها، من و شب و ستاره ها
عکس تو و خاطره ها، که از سرم نرفته بود
عجیب بود بر خودم، چونان که بوده بر تو هم
خیال با تو بودن از، هوای دل نرفته بود!
مسیر و سِیر زندگی، هزار درس داده است:
یکی از آن هزار هم، به گوش من نرفته بود
که رفت آن که رفته است، تو خویش خسته می کنی
که نیست او که آمده است، همان که زود رفته بود
رفیق روزهای من ، فندک و پاکت سیگار
ندیدمش درست چون، میان دود رفته بود
عجب همان چهره از او، بمانده در خاطره ام
ندیده خوب روی او، نمانده بود و رفته بود
مرتضی عربلو
آموختم که در دلِ این دهرِ پرفریب
رنگِ دگر به چهرهی سادهام نزنم
خود را برای خاطرِ دنیا عوض نکنم
زنگار بر آینهی دادهام نزنم
آموختم که چارهی کارم در این بود:
تنها رفیقِ راه، درست انتخاب کنم
از جمعِ پرهیاهویِ این طبلهایِ توخالی
یارانِ صاف و ساده، جدا و حساب کنم
زیرا که حکم، حکمِ همان حرفِ ناب شد:
گر سینهات ز کینه تهی، مثلِ آینه است
تو، همتبارِ مایی و قلبت عزیزِ ماست
این احترام، لایقِ آن قلبِ بیریاست
مریم نقی پور خانه سر
دل از آواز تو برخاست، چون آتش به جان افتاد
سهتار از شور چشمانت، به وجد بیکران افتاد
ز زخمههای تار آمد، صدای عشقِ بیپایان
که باد از نغمهات سرمست، در چرخ زمان افتاد
تو خواندی و جهان رقصید، دل از خود رفت و لرزیدم
صدای ساز تو در دل، چو برق آسمان افتاد
به هر پیچ از نوایت، رقص میکرد آتش دلها
غزل در شور تو پیچید، که عشق اینچنین افتاد
نمیدانم کجایی تو، ولی هر شب دلم با توست
که با یاد تو آوازم، به روی کهکشان افتاد
فاضل چو زخمه برداشت، جهان از خویش بیرون شد
صدای عشق از این دل، به رسم عاشقان افتاد
ابوفاضل اکبری
بـودنت را می شنــا سـم مثــل قاب پنجــره
جای دارد لحــظــه هایت در نــقاب پنجــره
سر کــشی دارد نگاهـت در حــریمی آ شــنـا
چــون سکـــوتی درحصا رودرعـِــقاب پنجره
هر نفـــس دیــد م ظهـــوری در کلام زندگی
بار ها خــود را شکســتـم در حـــباب پنجـره
دست دل دل میزدودرجستجوی جان خویش
سایــه ای کــِز کـرده بــود و در حجاب پنجره
آسمان را بی امان جـاری کشــید م در غـــبار
راز دل را می گشـــودم در خــطاب پنــجـــره
میــروی باید بدانی نغـمه هایـم سَـر گــرفت
عیــن رویای غــریبــی کـُـنج خـــواب پنجـره
لا به لای هــر نفـس آهـی کشید م دم به دم
لاجــــرم از تـــو نوشـــتم در غــیاب پنجــره
احمدمحسنی اصل
همو که شعرهای او، هم از دل اش برآمده است
همو که هیچ شعر خود، به هیچ کس نگفته بود
چگونه می کِشی، بکِش، سیاه و سرخ و سورمه ای!
چگونه می نویسی آن، سخن که او نگفته بود؟
نه این که او نگفته بود! به هیچ کس نگفته بود
به جز به آن کسی که او، شنیده بود و رفته بود
به هر کسی نمی توان، چو گفت حال خویشتن
خصوص آن که حال تو، بدیده بود و رفته بود
ز شعرهای تازه ام، ز شور و شوق و ناله ام
زبان پر اشاره ام، نخوانده بود و رفته بود
تو رفتی و بدون تو، رفته ز من شور غزل
زنده به خواندن است شعر، وگرنه گفتنش چه سود
تو "هیچ کس" بخوان مرا، نگو که هیچ کس چرا؟
که هیچکس شعر مرا، به هیچکس نگفته بود
مرتضی عربلو