یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

شب از لابلای استخوانم عبور می‌کند

شب
از لابلای استخوانم عبور می‌کند
بی آنکه نشانی بگذارد
جز لرزشی
که نامش را هیچ زبانی نمی‌داند
من
به هر سو که می‌روم
سایه‌ای از من پیش تر قدم می‌گذارد
سایه‌ای که
گاهی از خودم صبورتر است
و گاهی
مثل تیغِ بادی در ارتفاع
بیرحمانه مرا پس می‌زند
جهان
درست وقتی خیال می‌کنی فهمیده‌ایش
چهره‌اش را عوض می‌کند
و تو
در میان دودِ یک پرسش
گم می‌شوی
من از همین گم شدن
زاده شده‌ام
از همین رهاشدگیِ بی‌انتها
جایی که
نه ترسی دارد
نه خدای روشنی
فقط صدایی دور
که هرگز نمی‌گوید
از کجا آمده
و به کجا می‌بَردت


حجت بقایی

هر چه از تو دورتر من را شکایت بیش تر

هر چه از تو دورتر من را شکایت بیش تر
از نبودت تا به آغوشم حکایت بیش تر
گشته ام آواره از این حسرت وازدوری ات
گریه های هر شبم را دل روایت بیش تر
مانده ام اندر هوای تو کجایی یا ر من
از خودت تا بودنت را کن حمایت بیش تر
من شراب سرخ را نوشیده ام و مست تو
مستی من را چه سود تا دل سراغت بیش تر
مانده ام در کوی تو همچون گدای ژنده پوش
هر کجا هستی بگو جان را غلامت بیش تر

من که خود آواره ام در کوچه های شهر تو
کوچه گر تاریک بوداین دل چراغت بیش تر
سختی دیدار تو جان را به لب آورده است
جان به لب آوردنی با این فراغت بیش تر

مسعود بابایی

کلمه ای نزدیک به وصف تو

کلمه ای نزدیک به وصف تو
واژه ای که تو را
درک کند
نیافتم
تو در قاموس هیچ
واژه ای نیستی

آغوش تو
مهر ماه نمای تو
لبخند چهره تو
چاه زنخدان تو
در هیچ کلام و واژه ای نمی گنجد

آبی آسمان
نیلی رنگین کمان
سفیدی ابر
مهربانی دل ماهی
در حوض نقاشی شده
هیچکدام تو را قادر
به وصف کردن نیستند

ذهن من دستخوش
تلاطم هیجان انگیز حضورت شده
هر چه گشتم
کالبدی نیافتم
که در آن تو را سکنا دهم
آنقدر عظیم و بی همتایی
که جز آسمان تو را
نمی توان سکونت داد

عشق ، مرگ واژه است
در هنگام دل باختن
عاشق در دیده معشوق
زمان متوقف می شود
در جلال حضورت
زبانم قاصر
کلامم الکن
چشمانم کم سو
جانم در کف باختن
در هنگام داشتن تو است

نیافتم سخن عارفی
که وصف کند
می میخانه
عبادت عابد
رقص درویش
دستار بر پا زدنی
که بسوزد در عطش
نیاز الهه خویش

من که بمیرم
در این دایره وادی عاشق کشان
که کلامی به واژه ای
بسرایم در شأن حضورت
ای کلک خیال انگیز
در این کلبه احزان شود
اگر که نیایی به مجلس
منتظر نیازت ای آخرین
خواهش من


حسین رسومی

زندگی صحنه‌ای‌ست

زندگی
صحنه‌ای‌ست
که بی‌تو
نقشی ندارد
برگرد…
از تو
شروع می‌شود همه‌چیز.


سیدحسن نبی پور

روز خوبم را به دیدار تو در این خانه میبینم

روز خوبم را به دیدار تو در این خانه میبینم
همچو خورشیدیست که از صبح وصالت خوشه می چینم
در دل شب‌های تارم یاد تو، مهتاب، جانم شد
بی تو اما سایه‌ام را در دل میخانه می‌بینم
بوی زلفت بر مشامم می‌رسد دلگشته ام، بی‌تاب
هر نفس کز جان برآید آه شمع ام، من ترا پروانه می بینم
ای دل غمدیده‌ام ترک غم و اندوه وا کن
در رخ یار است شادی، من دل دیوانه می‌بینم
تا به کی ای یار چون مجنون به صحرا خون بیفشانم

من که مسرورم ولی گاهی ترا بیگانه می بینم

مسعود موسوی

دلم گرفته ز هر دوری، به کنج خانه رهایم کن

دلم گرفته ز هر دوری، به کنج خانه رهایم کن
به غیر خانه نشانم نیست، به این نشانه رهایم کن
اگر چه شوق وصالت را، به صد شِکَر نه همی بخشم
به عمق شوریِ دریایت، تو عامدانه رهایم کن
هزار حُسنِ تو را دیدم، به وقتِ دوری و مهجوری
دگر توانِ فراقم نیست، چرا دوباره رهایم کن؟
به قهر روی بگردانی، "هزار، هیچ ز من باشد"
به مهر، خواهشِ من از تو، که عاجزانه رهایم کن

هزار، قطره ی اوصافت، که صادقانه تو را گویم
به صبرِ من نظری افکن ، به هر بهانه رهایم کن
وجود سردِ مرا حس کن ، ز مهرِ گرمِ تو وامانده
به نورِ گرم نگاه خود، تو عاشقانه رهایم کن

محمدجواد مقصودی

پیش از آن‌که شامِ ما صبح تابان شود، بیا

پیش از آن‌که شامِ ما صبح تابان شود، بیا
پیش از آن‌که دل، ز تیر غم نشان شود، بیا

رفته‌ای و باغِ جان، بی‌نسیمِ تو فسرده است
پیش از آن‌که این خزان، عادت زمان شود، بیا

ماه اگر چه در افق، مانده‌است با غرورِ خویش
پیش از آن‌که در غبارِ شب نهان شود، بیا

آتشی که از نگاهت مانده، رو به خامُشی‌ست
پیش از آن‌که خاکسترش، به باد رَوان شود، بیا

بر لبم هنوز نامِ توست، بی‌صدا و بی‌سخن
پیش از آن‌که این سکوت هم، بی‌زبان شود، بیا

مجید توحیدلو

سطر به سطر…

سطر به سطر…
واژه به واژه…
هر کجای این زندگی را ورق زدم…
نبودی.
نمی‌دانم چرا…
در سفیدترین صفحهٔ دلم
و در خالی‌ترین خانهٔ جانم
ردّ نفس‌هایت
همیشه می‌ماند.
هرچه بیشتر گشتم…
کمتر پیدا شدی.
و هرچه بیشتر گم شدی…
عمیق‌تر
در من
نشستی…
کاش زمان
برای لحظه ای
بایستد و تو را ...
نشان دهد.

باران ذبیحی