یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

عمر اگر خواهی ، دلا ! در عشق ورزیدن خوش است

عمر اگر خواهی ، دلا ! در عشق ورزیدن خوش است
باهمه آزردگی ، در رنج رقصیدن خوش است

گر جفا بینی ، وفا کن ،گر ملامت ،شاد باش
عاشقی،یعنی : زرنج و غم ،نرنجیدن خوش است

تا به کی دم می زنی از زشت و زیباهای دهر ؟
صاف کن،آیینه ات را ،عیب نادیدن خوش است

چشم بخشیدت که تا رخسار او بینی عیان
از گلستان جهان ، پیوسته گل چیدن خوش است

این جهان میخانه است و هر طرف پیمانه ای
شور و مستی های ما در می پرستیدن خوش است

هرکه لیلی را بخواهد ، جور هجران می کشد
عشق از مجنون شنید: آواره گردیدن خوش است

کال باشی ، آرزوی وصل جانان ،خامی است
میوه چون کامل بگردد’، خاک بوسیدن خوش است

گر زمسجد روی در میخانه کردم ، عشق گفت :
واعظان بی عمل را پند نشنیدن خوش است


قاسم یوسفی

عمری‌ست با پرِ شکسته به هر سو پریده‌ایم

عمری‌ست با پرِ شکسته به هر سو پریده‌ایم
فرهادوار تیشه بر این کوه و آن کوه می‌زنیم

زحمت به زخمِ دلَم سال‌هاست طعنه می‌زندم
آواز و درد که ما آدمها چقدر بیچاره ایم

گفتی مگر حسابرسی برای جمالِ توست؟
آری، همان حسابرسی‌ست وقتِی پرپر شویم

سنگی‌ست کعبه که زِ پیِ سنگِ دیگری پدید
معلوم نشد برای بهشت رفتن ادمها چه کاریم

راه به غلط بهشت و جهنم نشان دهندبه ما
هرکس رسیده گفت ما اینجا بهر کاره ایم

بیچاره معبود، که عمری ظالمش شمردند
او شاهدِ زخم ماست، نه آن‌که ما را شکاریم

سیاوش دریابار

رهایم کن

رهایم کن
بار سنگین عمر
در پیچ بی‌پایان راه
چون واژه‌ای بی‌صدا
به دهان پوچی فروغلتد؛
هیچ صدایی
هرگز
برای خواندنش برنمی‌خیزد.

زمان
از استخوان لحظه‌های پوسیده می‌چکد؛
غربتی که حتی سکوت
نام مرا نمی‌شناسد؛
هستی
بی‌رحم،
مرا در خلأ سردش
چون اندیشه‌ای بی‌ریشه
می‌بلعد؛
صدای خودم
در تاریکی
بی‌صدا می‌میرد.

تمام شد
نه فریادی، نه نوری؛
سایه‌ای
که از شانه‌ام
چون پرنده‌ای بی‌جهت
افتاد
و در بی‌معنایی بی‌انتها گم شد؛
ردّش را هیچ‌کس
هرگز
به یاد نیاورد؛
حتی من.

عشق
در انتهای این راه بی‌چراغ
چون بخار سرد خاموشی
به هوا رفت؛
چشمان،
سنگین‌تر از سکوت،
بازگشتش را
هرگز
ندیدند؛
تنها پژواکش
در قعر استخوان‌هایم باقی ماند.

ببار، چشم من
این کوچه بی‌پایان
با اشک تو شاید
زخم خلأ را بشوید؛
ببار،
تا خاکستر دل
در سیلاب پوچی
خاموش شود؛
و هیچ‌کس،
هرگز،
صدای گریه‌ات را
نشنود؛
حتی باد.


تورج آریا

ای یار بی‌وفا

‌ای یار بی‌وفا
‌ای گمشده‌ی یار نازنین من
‌گهی فراموش شد لحظه‌ی بی‌تابی
‌قربانی آن فراموش چه شد پس معشوقه‌ی من
‌در خاطرات آن قول‌های دیرین و دروغ
‌گهی مست چشمای تو شدم زندگیه‌ی من
‌شدم یار دیرینه ز غم رفتن
‌چه جهان فراموش‌کارِ عاشقیست قلب من
‌چو شاعر دردناک سرود ز غم رفتن
‌چه عاشق قشنگ گفتم از خواستن و نرسیدن خواسته‌ی من
‌خواستمت گهی در نابسامانی
‌گویم به لبت بدرود ای عشق من


کیارش شیخ

جانی که با عشق می رقصد

جانی که با عشق می رقصد

می‌رقصم؛
و افکارم
از تنم پیشی می‌گیرند.

تنِ من
با موسیقیِ پنهانِ درون
بال می گیرد.

دست‌هایم
به آسمان می‌پیوندند؛
پاهایم
زمین و آسمان را
در یک آن
می‌پیمایند.

چشم هایم
هاله‌‌ای از عشق
به جهان می‌بخشند؛
و موهایم،
ابرِ پاییزیِ رها،
در بادِ نادیدنیِ شوق
به رقص می‌آیند.

می‌رقصم...
تا‌بی‌نهایت،
تا ابدیّت؛
می‌رقصم
برای آشکار شدنِ رازی
که میانِ من و رقص
پنهان است.

رازی
که هستی‌ام را
از عشق
لبریز می‌کند.

طیبه ایرانیان

به نام توست شهرزاد که من شروع میکنم

به نام توست شهرزاد که من شروع میکنم
و نام توست کز دلم قرار و تاب میبرد
تو قصه ام شنیده ای و آگهی ز درد من
که از جنایتی عظیم دلم عذاب میبرد
تمام روزهام را یدک کشم خلیفگی
و باز شب که می‌رسد مرا شراب میبرد
ولی به بوی تو دلم قرارکی گرفته و

صدای آسمانیت مرا به خواب میبرد
به هر خمار بامداد بیرزد ار کنون مرا
به قعر قلب تار خود شب سراب میبرد
ولیک آخرین شب است ز قصه هات ماه من
سپیده مرگ جان من تو را رکاب میبرد
ز خون سرخ دختران سیاه گشته دست من
و عدل پای کار من ؛ تو را جواب میبرد
بلی قدر خلیفه ام ولیک عدل عزیز من
خلیفه و گدای را به یک طناب میبرد
دلم که خورده بد گره به بند تار موی تو
نشست چون که در غمت مرا نقاب میدرد
تمام گشته الف لیل و لیلة ی که بر در است
دل مرا دل مرا چونان عقاب میدرد
تمام قصه هات را شنیده ام و شهرزاد
کدام قصه زین سپس مرا به خواب میبرد ؟

فاطیما کریمی

باز با عشق تو دل ، شوقِ سُرایش دارد

باز با عشق تو دل ، شوقِ سُرایش دارد
قلمم‌ ، رقص کنان ، شورِ نگارش دارد

باز هم تیرِ نگاهت به هدف خورد آری
قلبِ زخمی شده از عشق تو ارزش دارد

وصلِ  معشوق در اذهانِ هوس بازان چیست؟؟
ماجراییست که تا بوسه زدن کِش دارد

آمد از کوچه یِ الهام ندایی روشن
عاشق آن است که شب شوقِ نیایش دارد

می رِسد مژده که ای دوست مبارک بادا
دلِ معشوق به تو میل و گرایش دارد

علی باقری