| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
باور کن عزیزم،
قسم به قلم
که در دلِ شب تار
چون شعله ای نفس گیر
در آینه می رقصد.
اگر نبود این نور،
سکوت خسته ی بی تو
پناه می بُرد
به پیرهن کلماتم.
بساز
گِل را
و بفروش به کوزه گر
که هر آفرینش
از دلِ خاکی عاشق آغاز می شود.
باور کن
ای که نامت
طنین جان من شد،
اگر نمی فروختی
شراره ای بر روحم،
چگونه می توانست
زبان بسته ام
به سوی روشنایی
رهی دوباره یابد؟
و اگر نبود آغوشت،
جهان سرد و بی صبح
فرو می رفت آرام
در سایه هایِ بی نام،
باور کن.
دکتر محمد گروکان
چه رفتن و چه آمدن، اسیر چرخ روز و شب
پرنده بودم و دلم، از این قفس گرفته بود
به عمر رفته در نگر، وزید بادی و گذشت
هزار روز، چون دمی، آمده بود و رفته بود
من و شب و ستاره ها، محوِ مِه خاطره ها
خیال بود و خواب بود، که چون قطار رفته بود
تَتَق تَتَق ... تَتَق تَتَق ... تتق تتق ... تتق تتق
قطار در مِهی غلیظ، به عمق کوه رفته بود
چه کرد با دلم چنین، دو دستِ بازِ سرنوشت
به هر طرف مرا کشید، به هر طرف که رفته بود
مرتضی عربلو

در عشق بازی دلم گل پای هر دیوانه ریخت
تا که او هم گوی آتش را بر این گلخانه ریخت
بارها این عقل با صد قصه دل را پند داد
آخر سر بازهم دل، آب بر خسخانه ریخت
حیف، دُرّی را که من با اشک عبرت ساختم
دل چه راحت رفت و آن را بر سر بیگانه ریخت
آن شرابی را که من با صبر، کهنه ساختم
چشم یک حورینما امروز در پیمانه ریخت
احتمالا بازهم مغبون عشقی دیگرم
ماه من شب زلف خود را باز و بر ویرانه ریخت
مهدی فصیحی
وقتِ آن است ز دل، پردهِ جان باز شود،
یادِ تو آینهام تا سحر آغاز شود.
ماه ز آغوشِ دعا میرسد ای روشنِ من،
شعله از شوقِ تو در سینۀ همراز شود.
لاله میخندد و محرابِ دلم سجدهکنان،
نغمه و ساز به نامِ تو چو دمساز شود.
گرچه جامِ عسلِ دیدۀ تو مستکن است،
مستیِ چشمِ تو با اشکِ دلم باز شود.
بنویس ای که من و مِهر تو سرمایهی ناز
دفترِ وحدتِ ما آینهپرداز شود.
عشق را بال بده، پر بزن از خاکِ عدم،
تا دلِ ما به تماشای تو پرواز شود.
سید طالب ذکی
حقیقت
تنپوشِ سکوت بود؛
واژهای نیملرزان
از وسوسه گفتن
برهنه شد
و لبهای انکار
در خشکی دیرسال
ترک برداشت.
پا در رکابی
فرسوده از تکرار،
چون دنبالهداری
در تیرگی
پدیدار شد...
آتشی در دیده،
همدوش سکوت،
سنگواژه فریادی
از مشت نیمگشوده
جهید،
و سپاهِ سیاهی
یکپارچه
زانو زد.
حجت اله یعقوبی
سرو را مانی ولیکن سرو را رفتار نه
ماه را مانی ولیکن ماه را کردار نه
گفتمت باز آ و گر نه لب گشایم با گِله
از لبم خون می تراود حالیا گفتار نه
قلبِ ما صدپاره از جور و ستم ها باشد و
هر چه خواهی با دل ما کن ولی آزار نه
چارهٕ هر غم برایم تکیه بر دیوار بود
در غم تو تکیه بر دل میزنم دیوار نه
پیش از اینها در سکوتم جُستمت ای خوش لقا
منتظر در حزن خود بودم ولی اینبار نه
بهر وصل تو کنون بر بحر غم ها میزنم
راه عشق تو دراز آید ولی هموار نه
موج و توفان ها در این دریا گرفتارم نکرد
باغ عشق تو بُود پرگل ولی بی خار نه
گفت :«اگر لیلای تو باشم مرا مجنون شوی»
من جنون خود نهان کردم ولی انکار نه
من شهابم ، بهر تو از کهکشان ها دل کَنَم
هر چه خواهی کن دریغ از من ولی دلدار نه
شهریار خوش لفظ