| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
برایت می نگارم نامه ای
ای آنکه در راهی
زبس پاییز ها را دیده ام
سرگرم گل چیدن
دگر از رستن وپژمردن گل ها
نه می خندم
نه می گریم
وحیدکیخا مقدم
دهانی بوی شیر می دهد
دهانی بوی خون
ودهانی که ازقرص ماه تهی ست
بوی شرارت آدم را
به کوچه می آیی
ونگاهت را تقسیم می کنی
دهانت بوی عشق می دهد
وحیدکیخا مقدم
دیگر پاییز برای من عاشقانه نیست؛ درد است.
خشخش برگها صدای فروریختنِ خاطراتیست
که در من با بغض نفس میکشند.
فنجانِ چای، پنجرهای رو به باغ،
و سکوتی که آرامآرام
گلویِ فصل را میفشارد.
ارش رحیمی
شبها که میگیرد دلم ،یاد تو را تن میکنم
تنها به یاد بودنت ،احساس بودن میکنم
خود را بغل میگیرمو ، از بین این دیوار ها
تنها به شوق یاد تو ،سودای رفتن میکنم
وقتی که جای خالیت ،خود را نمایان میکند
من در هجوم اشکها ،احساس مردن میکنم
کم دارد آغوش تورا ،این دستهای خسته ام
دور از هم آغوشی تو ،حس بریدن میکنم
این فکرهای لعنتی ،این خاطرات گم شده
آخر کجای ای جهان ،از عشق دیدن میکنم
این بغضهای تو به تو ،این اشکهای خود به خود
تا کی من این اندوه را ،باخود کشیدن میکنم
دلتنگ هستم خوب من ،ای کاش برگردی به من
شبها که میگیرد دلم ،یاد تورا تن میکنم.!!!
امیرحسین مسافر
به سوی آن ساحل،دور دلم پرید و شکست
به جستجوی آرامش،هر سو راهی شکست
هرچی دل بستم سرنوشت آن را شکست
چنان که شیشه نازک،در دست سنگی شکست
دریا به گوش جانم،نجوا ز رازها گفت:
اما صدایش در من طوفان غم بیافت
هر پردهای ز امید،که بسته بود،خود شکست
هر نقش روشنایی افزایش و شکست
سنگینترین مکان بود،آنجا که دل نهاد
از هرچه مهر دیدم جز تیزی ندید و داد
آخر نتیجه آن رفتن و دل به موج داد:
دل من را صخره های ساحل مرغوب شکست
اسرا خان محمدی
در حکایت آمد از عطار عشق
نکتهٔ نغزی ز گیر و دار عشق
گر چه این کفر هنر شد چون شَمن
پیش دورهگرد هفت شهرم سخن
بگذرید اما از این خبط تمام
پس چنین آغاز میگردد کلام
«حق تعالی گفت با موسی به راز
کاخر از ابلیس رمزی جوی باز»
آن نبیِ الکنِ پُر گفتوگو
خضر معنی بود و گرم جستوجو
پای کوه ابلیس گفتش: «ای علام!
میخورم صد غبطه با رشک تمام
که پس از تاریکی زلت چرا
من «أنَا خَیر» گفتم آدم «رَبَّنا»؟
او ادب کرد آمد از من شیطنت
که چرا حق داده او را سلطنت
بشنو این را پس کنون از دیو دون
سر متاب از حق چنین حلاجگون
گفت موسی: این زمان حلاج کو؟
گفت: درخت طور فرداهاست او!
گوش دار کوتاه کنم تا من کلام
پند پخته را نپندار هیچ خام
نفی فرعون باش «أنَا رَب» برشکن
«من مگو تا تو نگردی همچو من!» »
در جواب اما نبی چون کوه قاف
ساکت و تیغ زبانش در غلاف
در سویدای دلش اما خروش
عشق میدادش چنین آوا به گوش:
« جز فریبی نیست پند دیو راه
غیر بیعشقی ندارد شرع گناه
فعل ابلیس عارف سالک ندید
آدم از حوا فقط حق میشنید
در حقیقت دیو جز آدم نبود
اشتراک دارد به معنا چون وجود
شطح دل را باز گو در معرفت
تو حقی با دیو هم هممرتبت! »
گفته حق صدبار سرِ آن دارها
آتشینْ عینالقضاتْ گفتارها
یاد گیر از دیو «أنَا خَیری» بگو
نیست فرقی در ضمیر ما و او
گر تو باشی با رفیق نزدیکتر
یا رکیک گویی سخن یا نیکتر
سوی حق میغیژ و با او گرم باش
فارغ از قانون و از آزرم باش
احمد رستمی
شب و نسیم می وزد به روی قرص ماه تو
نفس نفس تنیده ام به سینه هم به آه تو
نگو که دل بریده ام ز های و هوی این زمان
زمانه چون کمان کشد به تیر یک نگاه تو
غزل ، غزل نوشته است تمام نام بی نشان
سپیده کی زند سری به صبح و در پگاه تو
الا ، تمام هستی ام خلاصه در حریم جان
تو جان به جان من دهی فدای تاج شاه تو
درون کعبه ی دلم طواف حج کنم، سحر
صفا و سعی مروه را دویده ام به راه تو
خدای خالق جهان ، چو نور تو شود عیان
تو شمع پر فروز و من همی شوم تباه تو
اگر که گرگ نفس من دریده حرمت حرم
مکن عقوبتی کز آن شوم به عمق چاه تو
افروز ابراهیمی افرا