| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
کم کم داریم همدیگه رو فراموش میکنیم
خاطراتت ذره ذره،
در خیالم خاکستری میشن
اما گاهی،
ردّ پای حسرت
از چشمام جاری میشه
مثل بارانِ اشک،
بر گونههام میشینه
ما یه جاده بودیم،
متروک و تنها
میخواستیم همدیگه رو،
اما سایهها
پیش از ما، در رفت و آمد بودند
من بودم و یک میز چوبی،
با دو فنجان قهوه
درختها سایبانی پُرپشت داشتند
بوی نم و فضای وحشی این جاده
که گفت: "باید بری، سایهات رو کم کن
از این دنیای دیوونه
سلماز شجاعیان
دست ها سرشار
از طلایی های نوازشگر صبح
پنجره روشن چشم ها
از بارش نورانی ابرها خیس
بوی لبخند خدا می آید
طعم شیرین حیات
با عطر نفس های نسیم
در هم آمیخته است
روی دریاچه آرام
می پرد نرم و لطیف
قوی زیبایی از خواب
لحظه ها می شکفند
به هوای بوسه باران بهشت
می روم تا ملاقات هوایی تازه
تا گره خوردن دست ها
رویش لبخند ها
و ندانم چه هزار نقش شادی
جذبه های نازک نی زار
در چهره من می لغزند
جلوه هایی پنهان
مثل تنهایی و عشق
رد پای یک دوست
موج دلتنگی آسمان
در آینه زلال دریاچه روان
و سمت زیبای تماشا
روی پرواز پرستو هاست
چشم جادویی گلها خندان
و فواره لحظه هایی پر اوج
تا خلوت بارانی دورها پیداست
عبدالله رضایی
زخمی کهنه است دیدن چشمهایت
غزلی نو به نوای سازی مبهم
خانه در اندوه است شعر من در ماتم
بغض میکند باران
ابر گریزان شده از حسرت دیدار غروب
شعر آهسته قدم برمیدارد بر سر نازک خواب آلودت
و من مانده در این راه پر از امیدم
من و این شعر و همین کهنه مداد و کاغذ
چه غم انگین شده این فصل پر از نقاشت
دل من پر شده از حسرت دیدار غروب
و تو ای دوست همان شب که مرا خوابت برد
رفتی و من و من غمگینت مانده ام
پشت آن پیچک پیچید به دیوار بلندت صبحت
قاسم حمزه
کاش شود بار دگر بودنت
بوسه ی تبدار ز لب چیدنت
کاش رسد فصل خبرهای خوب
بال زند قلب من از دیدنت
باز بیا کوچه ی اردیبهشت
تا نفسم شال شود گردنت
قوی سپیدم نگهت ای صنم
می کشدم می کشدم راندنت
خاطره ها غیر ترا خط زدند
حافظه ام دوره کند ماندنت
دستمریزاد بر آن مادرت
گوهر لیلا به جهان زادنت
ماه نیامد شب دل کندنت
کاش شود بار دگر دیدنت
محمدکریمی
کودکم ماندهام هنوز درونِ عمرِ پریشانم
میانِ خاطرهها گم شده، میانِ گریهٔ پنهانم
به هر نفس، تپشِ زخمِ کهنهای در من
هنوز میلرزد از آن روزهای سردِ بیجانم
کسی ندید که شبها چگونه با خود میسوختم
شبیه شمعِ خمیده، فرو ریختم به هر آنم
دلم پر از گلههاییست که سالها خاکش زدند
و با نگاهی شکسته بزرگ شد دلِ نادانم
به کودکیست گره خورده ریشهی همه دردها
به جای دستِ نوازش، رسید خنکایِ بارانم
اما هنوز در این دل، امید روشنی باقیست
که روزی از دلِ آن زخم، دوباره جان بگیرانم
سکینه فرهنگی
شاعر شده ای شعر بگویی و دلم را
در بند در آری و به هر جا بکشانی
شاید که مقرر شده باشد به لبانت
اکسیر جوانی به دهانم بچکانی
قادر شده ای از اثر تیر نگاهت
از بند اسارت دل زارم برهانی
بهتر که بهار آمد و روز نوی نوروز
وقت است که اندوه دلم را بتکانی
دلدار دلش خوش شده با وعده ی دیدار
باز آی که تو جان جهان جان جهانی
لعل لب تو آب حیات است خدایی
ای کاش مرا از مزه آن بچشانی
وقتی که چشاندی و مرا مست نمودی
در بند در آری و به هر جا بکشانی
بتول شیخ
واژهها را
میکاوم،
دانه به دانه،
ریز و درشت...، و
من باور ندارم، دنیا
همین "همیناستها" باشد، من
فکر میکنم،
ایماژی دستنخورده، شاید
همین نزدیکیها
از قلم افتاده باشد ...
سیاوش پیروزکیا