| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
اما کاش
کاش کسی بفهمد
عشق، همیشه خندیدن نیست
گاهی
به زنی شبیه شبنم
پناه میبری
تا باران شوی.
کاش...
در کتابی،
در شعری،
در نگاه کسی،
عطری از من
جا بماند..........
من الهه م
واژهای از جنس
ایستادن
رسیدن
و با نسیم همراه خواهم شد.
الهه عظیمی
شعرامو از نو بنویس، قافیه هاشو چاره کن
دفتر شعرامو بگیر، هرجارو خواستی پاره کن
هر جایی از این دفترو با اشک، لکی افتاده
هربار واسه یه تصمیمم به دلم شکی افتاده
چجوری از تو بگذرم وقتی که عاشق توام؟
اینقدر به تو شبیه شدم انگار که سایه توام
بین تمومِ درختا، مثل یه بیدِ مجنونم
هرچقدم شاخه بدم تَهش بازم آویزونم
به جرم عشق پایِ دارم، حلقه به دور گردنم
اگه هزار بار بمیرم بازم از عشق دم میزنم
سرت سلامت گل من، بِمون، فکر منم باش
تا وقتی که سنگ منو بِدی به دست سنگ تراش
علی ساجدی
مرا در گیر رفتن مکن
که عمریست
در فصل نیمهتمامت
چون بارانی مردد
پشت پنجره ماندهام
طیبه ایرانیان
نشتی بالای چشام پس چرا پایین نمیای
قربان قد و بالات . به دین و آیین نمیای
روزی صد دف می زنم زل تو چشات
چرا با پای خودت سنگین و رنگین نمیای
بس که ، کاشتی دل مه . حرفاتو باور ندارم
طاقچه بالا می زاری . پس چرا پایین نمیای
تو محل بس که زدم پرسه . همه مشناسنم
غمزه هات طبق طبق . عفیف و سنگین نمیای
به ننم گفته بودم که آش نذری بپزه
من ساده فکر نکردم . که تو بی دین نمیای
با دلم بد مو کنی . بگو چه فکرا سرته
مثل فرهاد میمیرم آخر و شیرین نمیای
روز اول یادته .شازده حسین پایدی به من
دست و پام گمشده بود . گفتی که پروین نمیای
درب و همسایه منه ناله و نفرین مو کنن
کردم عادت به همه ناله و نفرین. نمیای
هی مو خام مثل خودت شم . نیمیشه
شب و روزم شده تمرین . نمیای
این روزا بی خبری بدجوری حالم میگیره
یاده چشمات می ده این زخما م و تسکین نمیای
دیگه من جلد توام قربان چشمای تو من
ور این عاشق دل خسته ی مسکین نمیای
می یلی سر به سرم ایم پا و اوم پا مو کنی
رو دلم پا می یلی بر سر بالین نمیای
نادر خدابنده لویی
کاش فاصله من و تو
مثل فاصله انگشتانم بود
همینقدر نزدیک...
که هر بار دستم را باز میکنم
صدایت لمس شود
و هر سکوتت،
نجواهای قلبم را پر کند
مثل یک موسیقی بی کلام عاشقانه...
باران ذبیحی
یک سو میرود، تا
نمیدانمها، و
سویی دیگر، تا
نبایدها، و
یک سمت هم
نشایدهاست ... من
میمانم و همین یک سکوت ِ باز،
همین یک پنجره،
همین یک آغاز ...
سیاوش پیروزکیا
دقیقا...
دقیقا حس امروزم
شبیه مرد تنهاییست که
زیرباران مانده باشد
خسته و بی چتر
تمام واژه ها در دفتر شعرم
جدیدا پر شده از درد
دلم درد
و
خودم درد
و
تمام دفترم درد
و
وجودم پر شده از درد
کجا باید کمی آرام گیرد شاعر تنها؟
تو میدانی؟
تو میدانی چرا دیگر بداهه گفتن از بازار ما رفته؟
چرا شاعر شدن،
از رونق افتاده؟
چرا دیگر پرستو آشنای خانه هامان نیست؟
چرا اینقدر دل تنگیم؟
چرا قدری نمی خندیم؟
چرا حرف دل هم را نمیفهمیم؟
چرا با هم نمیمانیم
چرا با هم سرودی غرق در شادی نمیخوانیم ؟
چرا قدر دل هم را نمیدانیم
مصطفی طحان