یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

شد دلگیر آسمانِ دلِ عاشقی

شد دلگیر آسمانِ دلِ عاشقی
ابری و تار گشته از ماتم رازقی

گریه‌ی دل نمی‌شود کم ز غمِ کمش
گر شکند دلش زند رعدی بارقی!

آه که حال او بد است و جگرم تش است
رحم کن و غمی مخور ای گلِ رازقی

نور دهم، حرارت و مهر شوم تو را
داغ بسوزم و بمانی تا در بقی

آب شوم به لابه‌لای گِل و خاکِ تو
زنده نگاه دارمت جمله طرایقی

گرچه خوش است بوی گل، روی ندیدمش
فاصله‌ها شده ز من تا گل رازقی

ضرب آهنگِ قلبِ من می‌جوید تو را
هر ضربان یکی شود گرچه تو فارقی

ناراحت نباش گل، ناراحت نباش
بر شب‌های مهدی آن طارقِ شارقی

مهدی جیبا

حواست باشد

حواست باشد
دوریِ آرام
در نبود تو
سایه‌ای بر در می‌نشاند
و بی تو بودن را یاد می‌گیرد

طیبه ایرانیان

تو از چشم من خود را ندیدی

تو از چشم من خود را ندیدی
که بدانی
در چشم من
تو از تمام دیدنی ها
زیباتری
و از تمام شنیدنی ها
خوش نواتر

تو هرگز خود را جای من نگذاشته ای
که بدانی
دوری از تو
چه جانی از من
می ستاند


تو از حسرت دست هایم چه می دانی؟
وقتی که
از لمس دست های تو
بی بهره است


نه!
تو هرگز نمی دانی
که قلب من
دور از تو
چه رنجی را تحمل می کند

نمی دانی که
وزنه ی دوری ات
چگونه
قلب کوچکم را می فشارد


تو نمی دانی
چه ارزشی داری
برای منی که
تمام دنیا
برایم هیچ است


نه
تو نمی دانی
که اگر می دانستی
شاید
با این سرعت
از من
فاصله نمی گرفتی
شاید...


عاطفه کیانی

برگی می رقصد در باد

برگی
می رقصد در باد
بی خبر از
افتادن خویش
در زیرپای رهگذران

و پاییز
حرف کوتاهی است
در سکوت/سقوط برگ


مجتبی نورانی

حیران شدم روزی که تو از پیش من رفتی

حیران شدم روزی که تو از پیش من رفتی
ما یک بدن بودیم و بی من بیبدن رفتی

با اینکه دانستی تبار از بیستون دارم
همپای شیرین از کنار کوهکن رفتی

سرمست انگورِِ تَر شیرازِ چشمت را
با خود رها کردی بجای ما شدن رفتی


در طول شب حال خرابم را به دلتنگی
پیچانده در آغوش بوی وهم تن رفتی

شبها تو در خواب منی یا من به خواب تو
ناباور از اینکه سراغِ باختن رفتی

خیسی به زیر آسمانی بارش حسرت
چتری شدم عمری هوادارت لکن رفتی

عادل پورنادعلی

دارم در تو غرق میشوم

دارم در تو غرق میشوم
در نبودنت
در نجوای دورت
که روحت را پوشیده ایی میان تمام مه های کیهان
چه میدانی که همه لحظه های من
آری همهء لحظه های من
و همه ذره هایم
در اندیشهء توست

من در تو پایان می گیرم
گردابیست که آرمانم را می گیرد
و مرا تهی
تخته پاره ایی شکسته
رها میسازد

شیدا میرامران

باز هم بازیِ عشق، پشتِ دیوارِ حدود

باز هم بازیِ عشق، پشتِ دیوارِ حدود
مثلِ زیباییِ گُل، پشت ویترینِ نِمود

باز هم فعلِ سکوت، پشتِ فریادِ درون
آدمی فکرِ فرار، جایِ هر چاره نمود

رویِ هر صورتکی باز هم نقشِ وفاست
کو؟ کجا مهر و وفاست؟ تا زیان باشد و سود

قلبها سنگی و سخت، عشق‌ها شیشه شده
تحتِ عنوانِ فراز، آدمی رو به فرود

باز هم عصرِ جدید، باز هم شعرِ نوین
حرفها تازه‌تر است در چنین شعر و سرود

عشق در ترانه‌ها محترم نیست دگر
دستِ نامرئیِ عصر، حسِ انسان بِرِبود

لحظه‌ها پُر تب و تاب، استرسها بسیار
فکرها مختلِ درد، یا ریاکار و حسود

هیچ کس نیست که نیست، در تناقض با خود
آنچه را زشت شِمُرد، در نهان خود بنمود

مهرِ ما خامُش و سرد، جامه‌ها عریانیست
قلب‌ها منجمد است در چنین وضعی زود

کاش عاطف همه جا پر شَوَد مهر و وفا
وز سراپای زمین، این همه زشت زُدود


مصیب حیدری