ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
باشد که نباشد
من ام از دیدن تو
و
همینم کافیست...
آدل آبادانی
از شومینه ی کلبه ی تنهایی ام
ملال اوج میگیرد
و در آسمان بی مهتاب شب
می نویسد
حالاست زمانی که باید برگردی.
آدل آبادانی
ای عشق
چه روشن است
که آموزه هایم علف هرزیست
بپای تو،،
هنگامی که توسن دل
دیوانه وار در مرغزار آرزو،،
و بر پیکره ی سبز پنداره هایت میتازد و
بی واهمه می جویدت،،
حالی که تو
بر گونه ی سرخرنگ نرم دلانی....
عادل پورنادعلی
جان حاضر و پنهان به نظر بر سر کار است
ما بی خبر و او به سر قول و قرار است
انسان که به نادیده کمی پرده دری کرد
در پشت همان پرده تلاشش به مهار است
از بابت تفتیش و به افشای فلان راز
نیم کاسه به هر کاسه عجب دامنه دار است
جمعی به سوالیم و موافق به قرائن
معتاد که هشیار شود خُرد و خمار است
ما ماتِ به این بازی و با علت و معلول
مستانه طبیعت به سرِ گشت و گذار است
خط میخورد این مشقِ به اجبارِ تکالیف
هر کس ننویسد سر او بر سر دار است
گیرم که در این مخمصه پی برده به گنجی
ما را چه به گنجی که بر آن چنبر مار است
پیچیده چنین نسخه تقلاگر ناظم
بر طاعت ما بس که زمین روی مدار است
عادل پورنادعلی
فریبنده زادت خدا..قویِ نازم
به آواز نازت پر از حس رازم
عقیقِ سپید و قشنگی به دریا
چرا جان به ساحل دهی دلنوازم
به دریای نیلی تو مهتاب نازِی
پری منظری. عاشقِ صحنه سازم
دمی مرثیه وقت رفتن نخوانی
به بودن بخوان مرغِ سُرنا نوازم
به هر ردپایت به شن های ساحل
تیمم کنم هر شروع نمازم
برقص و بخوان عاشقی کن نجیبا
به غمزه بیا کنج آغوش بازم
به هستی گرانی تو ای مرغ شیدا
تو افسونگرِ قابلی در ترازم
چنان دلفریبانه از دل بخوانی
که سختست پنهان کنم سوز و سازم
من آن قصه خواندم ، وَ باور نکردم
که قو جان سپارد. به شعرِ مجازم
عادل پورنادعلی
سوداگران عشق را دیگر نمی بینم
عاشق مگر در نقش بازیگر نمی بینم
اشعار پر شوری به روی گونه ی دفتر
از نرم مژگانی به اشکی تر نمی بینم
یا در کتاب شاعران بی تکلف
آن نغمه های ناب ویرانگر نمیبینم
در خیل اشعار زمخت و باب خمیازه
جز واژه های لوس شرم آور نمی بینم
حال غزل بازان محشر را به طنازی
جز با نقاب عاشقی بهتر نمی بینم
در روزگار مرگ مجنونان بی پروا
در دست لیلاها بجز خنجر نمی بینم
در انزوایم مینویسم مرگ گل ها را
راهی بجز خلط ملال آور نمی بینم
عادل پورنادعلی
کاش میشد غصه ی دل را کشید
درد پای مانده در گل را کشید
حال زار نسل تیپا خورده را
در جدایی حد فاصل را کشید
بغض قو هنگامه ی پرواز جان
شور آوازش به ساحل را کشید
درد عشق عاشقان را تک به تک
جمع و منها کرد و حاصل را کشید
کاش میشد شکل بی تابی و یا
دلبرانه دل دلِ دل را کشید
درد دل ها را به شکل بهتری
غصه های دور باطل را کشید
جای پای داغ بر دل مانده را
در قضاوت درد آدل را کشید
عادل پورنادعلی
شاعران شهر ما در چرت و بستر نیستند
گیر ابروی کمان و مسخ دلبر نیستند
...
شاعران خطه ی ما وارثان کاوه اند
از تبار مار دوشان ستمگر نیستند
...
خاک و خون هشت ساله،مانده در حلقومشان
خار و خس در گردباد و خار معبر نیستند
...
روز گارِ امتحان دادن کجا بودی رفیق ؟
تا سلحشوران ببینی اینکه ابتر نیستند
...
در کنار نخل بی سر مانده بر پیمانشان
زیر گنبد ساقیِ گندم به کفتر نیستند
...
همچنان با داغ فرزندان به عمق فاجعه
شمع شب سوزند و تعبیر قلندر نیستند
...
با وقارند و بدون اندکی منت کشی
کاسه لیس نابکار ماه منظر. نیستند
...
حافظان مرز و با چوب اصالت آشنا
مرد میدانند و گلبرگ چغندر نیستند
...
در فضای یاوه گویان بی ثمر جولان نده
برکه های خُرده با دریا برابر نیستند
عادل پورنادعلی
بجای من و تو ما میتوان نوشت
اصلأ چرا ما تو را میتوان نوشت
از تو اگر نوشتن نا روا شود
تا پای دار از شما میتوان نوشت
غزلی از تو ارضایم نمی کند
از تو حتی بی هجا میتوان نوشت
قلمم دیگر امانم نمی دهد
از تو تا ته دنیا میتوان نوشت
امشب دل من یاد تو کرده است
بخدا تا به خدا میتوان نوشت
عادل پورنادعلی
تلخ ترین قهوه ی تلخ منی
رابعهٔ بلخیِ بلخِ منی
مسلخ دل جان به رضا شد قضا
خبطِ من و حاصلِ طبخِ منی
چرخ چه ادراک به اوج ملال
خنجر چنگیز ، به چرخ منی
طعنه به شیرین زده تلخِ لبت
راز کهف سرنخِ مسخِ منی
نسخه ی دل طاقت بکتاش را
سرزنشی تا که تو تلخِ منی
عادل پورنادعلی