یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

نمی‌دانی که از کوچِ تو این خانه چه غمگین است

نمی‌دانی که از کوچِ تو این خانه چه غمگین است
سکوتِ ما اگر کوه است از اندوهِ دیرین است

نشانِ دوستی این نیست ، این تاراجِ دل‌ها بود
تو آن صیادِ ماهر بودی و رسم جهان این است

مگر در آینه می‌شد که تصویرت بماند ، حیف
که سهمِ ما ز تو تنها خیال و عکسِ رنگین است

شبیهِ شاعری هستم که حرفی بر زبانش نیست
ولی این دردِ بی درمان، دلیلِ شعرِ سنگین است

از این پس هر که را دیدی بگو با خود سفر کرده
که همراهیِ انسان‌ها فقط یک خوابِ شیرین است

جهان پیغمبرِ غم بود و ما آئینه‌اش گشتیم
که هرچه حرفِ حق دارد، شبیهِ حکمِ خونین است

محمدرضا جعفری

در ایستگاهی که بوی رفتن می‌داد

او ایستاده بود
در ایستگاهی که بوی رفتن می‌داد
چمدانش پر بود از
خاطراتی که پاره پاره شدند
آرزوهایی که سنگین تر از زمین بودند
و ترس هایی که مثل میخ
به کف دستانش دوخته شده بودند

قطار غربت
مثل مار عظیمی
بر ریل های زمان می‌خزید
و او
بین سکو و قطار
مانده بود
با تردیدی که از چشمانش می بارید


درونش طوفان بود
بمانم؟
یا بروم؟
که اگر بمانم
خویشتنم را خواهم باخت
و اگر بروم
ریشه‌هایم را...

چمدانش
که از اشباح خاطرات سنگین بود
بر زمین کشیده می‌شد
گویی هر برگ از گذرنامه‌اش
برگی از وجودش را
می‌کَند

ساعت ایستگاه
دقایق را مثل زنجیر
می‌کشید
و باد سرد
در موهایش
ترانه‌های وطن گمشده را
زمزمه می‌کرد

آه...
چه تلخ است
وقتی زنی
می‌شود مسافر خودش
در سرزمینی که نقشه‌اش را
باد برده است

چشمانش
دریاچه‌ای از پرسش بود
و دستان لرزانش
گواهی می‌داد
بر این شورش درونی
که چون مارگزیده
می‌پیچید در سینه‌اش

اما در این غربت
نگاهش
چون پرنده‌ای در قفس
می‌کوبید به میله‌های زمان
و قطار زندگی
بی‌اعتنا به تردیدهایش
سوت می‌کشید

حسین گودرزی

پلک بگشا

پلک بگشا
و شانه های مرا
که چون دو مار زخمی
به خود می پیچند
ببین
پلک بگشا
و موهایت را ببین
که شانه به شانه تاریکی
بر مدار متن
سپیده را
به حاشیه می رانند
آه ای تبسم شیرین
در پرسه های روشن خویش
بر شانه های من
بوسه ای نشان
و سپیده را
محکم در آغوش بگیر
می خواهم بی حاشیه
بمیرم!


مجتبی نورانی

سرمای سنگینی درونم رخنه ای دارد

سرمای سنگینی درونم رخنه ای دارد
انگار تنهایی و دوری طعنه ای دارد

انگار این فصل غریب و برف و این سرما
با یک تبانی فکر مرگ و فتنه ای دارد

دنیای من با کاغذ و خودکار محسور است
افسردگی تا بی نهایت پهنه ای دارد

تصویر هر روزم شبیه مرگ ققنوس است
هر آتش من پیش چشمت صحنه ای دارد

من ماندم و تنهایی و یک کام طولانی
اینجا گمانم هر کسی تهمینه ای دارد


امید ارژنگی

شدم من به سالی هوای دگر

شدم من به سالی هوای دگر
گذر کرد این دل بسوی نظر

شدم غرق ماتم در این حال و روز
بگشتم چو مه در هوای سحر

شدم بیخود و مانده در انتظار
نشد آگه از راز دل، آن نگار

شدم سایه گون در شب بیصدا
که من سوختم در غم بی دوا

به فریاد خاموش جانم رسید
نگه کرد و از حال من دل برید

نشد همسفر، شد ره او جدا
منم مانده در کوچه‌ ی بیصدا

به لب خنده‌ اش، دل ز من شد رها
پذیرفتم این درد را بینوا

که آرام گیرد دلش بی غبار
منم رفته از چشم آن روزگار

نه امید وصل و نه بیم فراق
فقط مانده‌ ام با دلی بی چراغ

شدم سایه‌ ای در غبار عدم
که پنهان شدم از نگاه قلم

اگر مانده از من فقط یک صدا
دعای دل من برای شما


مصطفی نجفی راد

چقدر هی تو نگاه کنی

چقدر هی تو نگاه کنی
هی من نگاهت را
عاشق شوم بمیرم
ای بوسه‌هایت پروانه
ای چشمت ترانه
ای من نگاهت برقصم
ای آوارگی گنجشک ها
روی بند رخت
ای تنانگی درختانِ بَروروی قشنگ
ای خش خش برگ های ریخته ام
ای خستگی تاول زده نگاهت
بلقیس
میان زخم های برهنه
نگاه تو قمه بکشد
نگاهم کن
بگذار
خنده باران واژه های باستانی
درختان سوخته را ببارد
ستاره ها بخندند
تا اشکشان در بیاید


غلامرضا تنها

مستیِ من

مستیِ من
از می و انگور نیست،
این شرارِ دل
از فقر هم زاده نمی‌شود.
هستی‌ام
در گرهِ مستی‌ام معنا گرفت،
راهِ خوشبختی‌ام
در بی‌نوایی گم شد.
های و هوی‌ام
جز نسیمِ هوسی نیست
که بر آتش دل می‌وزد.
دردها
با داروی عشق
درمان نمی‌شوند
که عشق، خود دردی‌ست،
و دارویش کیمیا.
زندگی
میانِ شادی و غم می‌گذرد،
و رؤیاها
به دیوارِ آرزوها می‌مانند،
بی‌آن‌که دستِ کسی برسد.
عاشقان و معشوقان،
همه در شیداییِ یکدیگر حل‌اند.
منِ مدهوش،
از می و عالم تهی‌ام؛
عقل و هوش
با یک پیک ناب
در دلِ شعر
خاموش می‌شود.


بهرام باهنر