یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

امان از بغضی که تا حنجره‌ات برخیزد

امان از بغضی که تا حنجره‌ات برخیزد
جهان در چشمِ تو ، چون خاطره‌ای خون‌ریزَد

امان از زخمی که در سینه‌ی من می‌ماند
که هر شب با غمت ، چون شعله‌ای می‌خواند

امان از اشکی که در آینه پنهان گردد
به یادِ آن دلِ بی‌رحم ، پریشان گردد


جهان بی‌خنده‌ی تو، سرد و سیَه می‌ماند
دلِ من بی‌تو ، در این غربتِ شب می ماند

زهرا نصرتی

مطلق‌تر از آنم

مطلق‌تر از آنم
که در وهمِ زمین نمی‌گنجید؛
بودنم،
چاهی کیهانی ست...
چون سیاه‌چاله‌ای فراموش‌شده
در حاشیه ی بی‌کران هستی،
جایی که روز
از فرط خستگی
در آغوش شب فرو می‌ریزد
و لحظه‌ها
کودکان سرگشته ی ابدیت‌اند
که نامی برای خود ندارند.

روزی،
نسیمی از دوردست‌های زمین
مدار خاموشم را لمس کرد
نه باد،
نه هوا،
که سایه ی خاموشِ روحی دیرین،
پیامی از مرزهای بی شکلِ هستی.
رهگذری که
راهش را گم نکرده بود،
مرا یافت.

مَدارم لرزید،
چون بیدکی که تیشه ی باد
رازهایش را می‌رباید؛
چون عشقی ناتمام
که شعله‌اش هنوز آگاه نشده
اما می‌سوزاند.

مستی بر من چکید،
چنان که انگار جهان
برای لحظه‌ای کوتاه
می‌خواست مرا
از خودم پنهان کند؛
و من
در خیالی پوچ و نشدنی
غرق شدم،
آنجا که وهم،
سایه ی روشن امید است.

اما هیچ سیاه‌چاله‌ای
از سقوط مصون نیست؛
شهاب‌سنگی یا شاید تقدیری بی‌پناه
در ژرفای وجودم افتاد
و بر استخوانِ خاموشِ نیستی‌ام تلنگری پیچید
که از آغاز خلقت
بر جا مانده بود.

آرام گرفتم،
نه از رهایی،
که از فروریختن؛
ذوقم مُرد،
و از رویای آن نسیمِ رهایی‌بخش
دل کندم
رهایی‌ای که چون آینه‌ای شکسته
تصویرش هزاربار بازتاب می‌کرد
بی‌آنکه حقیقتی در آن باشد.

و ناگه
در لحظه ای که گمان بردم
تاریکی سلطنت جاودان دارد
در سکوتِ پس از سقوط،
چشمی در درونم گشوده شد؛
نه به سوی جهان،
بل به سوی مرکز خویش
به هسته ای سرد و خاموش
که ناگه
نوری خاموش‌نشدنی
از ژرفای تاریکی
برخاست.

آنجا،
در پناه حزنِ همیشگی،
جهانی یافتم؛
جهانی که رهایی را
نه در گریز،
که در انعکاس نور
بر دیواره‌های تاریکی
معنا می‌کرد.

نسیم، دروغ نبود؛
پیام‌آوری بود
که مأموریتش
نه ماندن،
که بیدار کردن بود.

و درد رفتنش...
"دردِ آغاز،
دردِ زایش"
چنان ریشه کرد
که دانستم
آگاهی،
هدیه ی خدایان نیست؛
تاوانِ آن چیزی است
که انسان می‌شود.

آری،
او مرا آگاه کرد...
نه به عشق،
نه به رهایی،
بلکه به نوری پنهان
که همیشه در دلِ سیاه‌چاله‌ام
منتظر بود
تا جرئتی پیدا کنم
و ببینمش.

زهره ارشد

وقتی خیالِ دیدارت را قدم می‌زنم،

وقتی خیالِ دیدارت را قدم می‌زنم،

زمین بویِ آرامشِ تو می‌گیرد،

و زمان، از تپشِ دلم جان می‌گیرد.

می‌دانی لحظه یعنی چه؟

یعنی سکوتی که نامِ تو را می‌خواهد،

یعنی نفسی که جهان را بی‌تو تاب نمی‌آورد.

دنیایِ من، بی‌نفس‌های تو، زندانِ بی‌پنجره‌ای‌ست؛

و من، در قفسِ تکرارِ ثانیه‌ها،

با یادِ تو نفس می‌کشم،

تا جانم، از هوایِ تو، زنده بماند.


الناز شیروانی باغشاهی

گمان کردم که با عشقت جهانم شاد خواهد شد

گمان کردم که با عشقت جهانم شاد خواهد شد
نداستم‌ که چشمت سهم آن صیاد خواهد شد

تو در صحرای عشق او کمین کردی و لب‌هایم
برای بوسه ای آخر نصیب باد خواهد شد

گرفتی آسمانم را شکستی بال پروازم
ولی با یک‌ نفس از تو دلم آزاد خواهد شد

اگر چنگیزی و عشقم به ویرانی کشید آخر
بیا با یک نگاه تو دلم آباد خواهد شد

گرفتی عشق را از من نشستم در کلاس غم
دلم امشب در این ماتم سرا استاد خواهد شد

به یاد عشوه‌ی لیلی غزل‌ها گفته ام امشب
میان واژه‌ها از من چو مجنون یاد خواهد شد

به خاموشی سپردم در غزل‌هایم غَمِ دل را
ندانستم که روزی این غزل فریاد خواهد شد

علی اصغرمرادی

در انتظار آمدنت

در انتظار آمدنت
لحظه‌هایم را کشتم
حالا مرا
به قصاص محکوم کرده‌اند
بی‌آن‌که بدانند
من در تمام نبودنت
هر لحظه
جان می‌دادم


مجید رفیع‌ زاد

ویـرانه ای از عشق با تـو ، بر دلم جا ماند

ویـرانه ای از عشق با تـو ، بر دلم جا ماند
تو رفتیو، پس لـرزه هایش آخر اینجا ماند

این عهـدِ بی پایه مــرا آشفتـه تر می کرد
و پایِ هر دلدادگـی این دل چه بیجا ماند

حسـی  به دور از جسـمِ خـاکی آرزو کردی؟
شیریـن و لیلـی و زلیخـا از دلـم جا ماند

وقتی که پشتِ ابـرها تـو خـانه می کردی
تصویرهایِ گُنگِ تـو،بر من چه پیـدا ماند

اعجـوبه ایی در خلـقِ هر تعبیــر بی مانند
ک روحِ من درجسمِ تو،پیشِ تو آنجا ماند

تاریخ هایِ کهنـه را تقویـم مـن پـس زد
و روزهایِ بـودنت، از عمــرِ مـن جـا ماند


ساناز زبرشاهی

توچراغ نیمه شبی که تا زطلوع خود طربم دهی

توچراغ نیمه شبی که تا زطلوع خود طربم دهی
وچه خوب شد که نیامده به خیال دل رطبم دهی

چه سعادتی که بیایی و چه سخاوتی که بپا کنی
به نگاه خود بنواز تا که شفا ز تاب و تبم دهی.

شب وروزگیج ومشوشم که نموده دغدغه دق کشم
متوجهی که چه می کشم تو شکوه روزوشبم دهی

به طریق فرصت این وآن به گلایه جلوه نمی کنی
به بهانه وعده نمی دهی که عذاب بی سببم دهی

لحظات لذت دلپذیر به حکم عشق توزنده اند
توامید در دل من نهی توخیال منتخبم دهی


ابوالحسن انصاری