یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

سحر سپیده زد باخودگفتم:

سحر
سپیده زد
باخودگفتم:
شب ، نشود
شاید،امروز
اما
رسیده بود
شب
درتن سحر

باپشت خم شده
زیربارسنگین شب
سیاه
سرد
خاموش
رفتم
بکوچه های تنگ
درخیال خویش
بارنگ آفتاب
مخفی
میان ابرهای تیره
خفته درانتظار روز
مردی گذشت وگفت:
همراه قافله
رفت
آفتاب

سالهاگذشت
شایدکه کودکی
سالها
بعدازاین
شبی سیاه
دریک کتاب بجامانده از روزگار پیش
بخواند:
خورشید
از شرق طلوع می کند
روز
ودر غرب
غروب می کند
شبگاه
آنگاه، خواهد پرسید:
روز
چیست؟
خورشیدکجاست؟
وهیچ کس
نشانی از آفتاب
نخواهد داشت

سحر
سپیده زد
آفتاب
همراه قافله
رفته بود


جمشید احیا