| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
من به تنهایی
تورا
دیدم
که می آیی
نگاهی
پشتِ در داری
نگاهی
روبرو داری
ولی با من
نگاهی
پشت و رو داری
تو رفتی ناگهان
بی هیچ حرفی
نگفتی کیستی !
نگاهم
مانده بود آنجا
اتاقم
شکلِ دیگر شد
زمین
در زیرِ پایم
بر تمامِ خویش
گم شد
نه دیواری
نه در بود و
نه سقفی بر اتاقِ بستهً من بود
معلق بود
وحشت
سکوتی سرد
تنم را
سخت
می سوزاند
نمایش بود ؟!
نمی دانم !
تو می دانی ؟!
نمی دانی !
برای لحظه ای
یک در
کمی وا شد
غباری
از زمین تا سقف را
پوشید
نگاهِ خستهً پیکر تراشِ مانده
در عمق زمان
مدهوش
به رویِ یک هزار و چهار صد نقشِ وارو
بی رنگ و نمگین و
بدونِ ذره ای مفهوم
ستون ها
سست
دست ها خسته
در زیرِ چنین بارِ کهن سنگین نمایِ بی نما
محبوس
به هر کس گفتم این
رازِ نهانِ خویش
نه می داند
نه می خواهد بداند
وای بر ما ، وای بر ما
من به تنهایی
تورا دیدم
و می دانم
که در یک بُعد دیگر
باز
می آیی
کی؟
نمی دانم !
جمشید أحیا
باغ
وسیع است
آنقدر
که انتها
از یاد میرود
من اما
سالها ست
به اندازهی همان دایره
در شعاعِ سایهی خود
ایستاده ام
و جهان
به اندازهی
همان سایه
اتفاق می افتاد
شیوا فدائی
اگر از دایره خارج بودم
هیچ موجی مرا خم نمیکرد
اما در حباب تاریکی شناورم،
گرداب...مرا میبلعد،
خشم و اشتیاق پردههاییاند
بر تن اندیشهام
چشمهایم بستهاند
صداها در حلقههای بیصدا رژه میروند
«عقب نمانم»
عقب نمانم از خود یا ...؟
میسازم، میخرم، میفروشم…
اما اندیشه
در قفس عادتها اسیر است
اگر انسان بودم
فضا تنها انعکاس نگاه من بود،
نه زنجیری بر دستهایم
شیوا فدائی
"از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود "
گَر به غفلت گذرد عمر، مرا بود چه سود؟
نیمی از قرن، که بر سفره ی تو مهمانم
شُکرِ بسیار، به امروز دگر بار درود
کی بخوانی تو مرا، تا به بَرَت پر گیرم؟
چون بدانم؟ به سلامت برسان تا بدرود
مهربانتر ز تمامی و تو خود اتمامی
یارِ من باش که ره، بی تو نشاید پیمود
عاشقان عارفِ عشقند و بری از بودن
بی خودم با تو و غافل ز همه بود و نبود
گر به رَه پای به چاهی و بماندم در راه
برسان بند وصالت به تهِ چاهِ کبود
محمدجواد مقصودی
بر چرخِ دلم مبند تو پیمانه ی غم
بر گوشِ فلک مگو که رسوا شده ام
آنگه که به دل جام طلب بنشانی
این عمرِ گذشته را نخواهم یکدم
در سینه نشد خیالِ آشفته سری
صد پاره نشد نگاهِ شیدا شده ام
من جرأت دیوانگیم در شب وصل
پرچینِ تو زد آن همه تنهایی رقم
یک عمر نهیبِ دلِ رسوا خوردم
آخر به دهان رسید آوازه ی شرم
دل را به ستوه آمده از بختِ کمان
هر ناله ی دل را به شب آویخته ام
آن مرغِ شباب از ته دل کی خواند
آواز به این قلبِ فلک دیده ستم
عباس سهامی بوشهری
به یاد دارم:
نیمه شبهایی که با بغضم صدایت من زدم
عجز و ناله کردم و فریاد زدم
که کجایی تو ؟؟
نمی بینی چرا هرگز مرا
تا به کِی باید صدایت من زنم پس ای خدا
کو ؟؟؟
کجاست اکنون آیا آن خدا؟؟؟
نمی بیند از آن بالا یعنی حالِ مرا؟؟؟
چه شد بر تو خدایا آن همه انصاف و عدل
در جهانی که فزون گشته در آن ظلم و ستم
سهم ظالم در جهانِ ما دگر پیروزی است
آه مظلوم هم که انگاری ندارد هیچ اثر
چونکه همواره برایش مستحق گشته شِکست
ولی......
روزی خدا حالِ مرا دید
نگاهم کرد....
صدایِ ناله و بغض و غم و اندوهِ من را
او فهمید....
به قلب و روحِ من نوری بتاباند
تنِ بی جانِ من را باز جان داد
از عمقِ چاه تاریک در بیابان
بِبُرد بالا مرا با خود شتابان
چنان بر حال و احوالم خدایم داد سامان
که در باورِ من هرگز نمی گُنجید
چنین لطفی کند در حقِ من روزی
این ایزد منان....
فرانک بهمیی

قبل از اینکه کاری را شروع کنید
به پایانش بیاندیشید
شاید لزومی نباشد
که حتما آن کار را انجام دهید
بهمن نوری قاضی کند