یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

سپرده‌ام دل را

سپرده‌ام دل را
به نگاهی
که هیچ پنجره‌ای
به مهر
نمی‌گشاید

نگاهی
که سبزینهٔ خاموشش
سال‌هاست
زیر غباری از شب
در خود
فرورفته است

و هر بار
موج‌های بی‌تابی
در جانش برمی‌خیزد
چیزی
بی‌صدا
در من
می‌شکند

و چون تیشه‌ای پنهان
بر تنهٔ امیدم
فرود می‌آید
تا شانه‌های لرزانم
بی پناه رها شود

اما …

میان این همه غبارِ سرد
من
هنوز ایستاده‌ام
بر ساحلِ خلوتِ خویش

با مشتی واژهٔ لرزان
و دلی
که تا امروز
از فهمِ رازِ تلخش
سرباز زده است

دلی که باور نمی‌کند
عشق
گاهی
بی‌مبدأ می‌جوشد
بی‌نام
ادامه می‌یابد

و
همچون رودخانه‌ای
گم در مه
بی‌آنکه پاسخی بخواهد
خود را
به دوردستِ بی‌پایان
می‌سپارد


زهرا امیریان

بنازت، این‌همه این‌جا نشستیم؛

بنازت، این‌همه این‌جا نشستیم؛
به یادت غصه خوردیم و شکستیم.

به عشقت این‌همه امید بستیم،
به یک امیدِ بی‌عشقی نشستیم.

بیا، ای آشنایی هم‌زبان باش،
مرا آغوش گیر و مهربان باش.

بیا، ای هم‌نفس، ای صبحِ امید،
طلوعی تازه کن، یادی برانگیز...


زهرا چنانی زاده

دل بریدم از هستی، زندگی چه آسان شد

دل بریدم از هستی، زندگی چه آسان شد
ترک آرزو کردم، این خرابه بُستان شد

زانچه دیده‌ام دیده، شمه‌ای بدل گفتم
ناله‌ای کزان برخاست، شور صد نِیِستان شد

شأن بی‌نیازی نیست گریه، وَرنه می‌گفتم
کز جفای نزدیکان، اشک من به دامان شد

داغ زندگانی را، هر کسی به عضوی زد
زاهدی به پیشانی، دل ز مِی‌گساران شد

زاهد از تهی مغزی سمت قبله را می‌جُست
جام و باده و ساقی، قبله‌گاه مستان شد

دولت ابد خواهی، از سبو مشو غافل
چون که حال مخموران، از سبو به سامان شد

زندگانی انسان، غیر رنج و محنت نیست
غیر مِی، نمی‌راند، غم بدل، چو مهمان شد

گَنج عافیت خواهی، کُنج عزلتی بگزین
آنکه این هنر دانست، خادمش سلیمان شد

بین زهد و رندی چون، مختصر تفاوت نیست
حزن و ناله از زاهد، مستی‌اش به رندان شد

(شیدا) ز سر مستی رفت اگر ره مسجد
باش و بین که بازآید، گویدت پشیمان شد


علی اصغر یزدانی

مسند نشینِ عزلتم این خود سعادتی!!!

مسند نشینِ عزلتم این خود سعادتی!!!
شد گوشه‌ای ز دولت عشقم، عنایتی

قصر شهان، بدیده‌ی عبرت بدیده‌ایم
خوف است و بیم و شکوه و شک و شکایتی

من، سطر سطر دفترِ ایام خوانده‌ام!!!!
چیزی نداشت، غیر ندامت، حکایتی

شرمنده‌ام ز دوست که مارا به غیر جان
مقدور نبود و، شد آن هم خجالتی

نازم به کوی میکده ک‌ین آستانه نیست
هرگز تهی ز بارشِ ابرِ هدایتی

رنجیده‌ای اگر زمن ای آرزوی من
بگذر اگر رقیب نماید، سعایتی

(شیدا) سخن عبث، به درازا کشیده است
حاصل تو را ز عمر به غیر از ندامتی !!!؟؟


علی اصغر یزدانی

آمد به لب جانِ درخت زندگی ام،

آمد به لب
جانِ درخت زندگی ام،
به شاخه هایم قسم
سخن امروز و فردا نیست؛
من سالهاست
در انتظارِ رشد این ریشه ام؛
اندوهی نیست،
مشکلی نیست،
دلداری ام
به ریسه های شب روشنِ ستاره ها؛
راهِ امیدم به صبح فرداست
من فرهادِ تیشه به دستِ تلخیِ روزگارم؛
و تو شیرینِ دلفریبِ این قصه ها؛
تو باش آغازِ رویایم،
همان قند شیرین،
پس از تلخی دمنوش غصه ها.


علیرضا پورکریمی

زبانه های پر لهیب فرسوده گی

زبانه های پر لهیب فرسوده گی
در فروکش
انتحارقلبم
طنین می افکند.
و رخساره حیرت زده ام
را به گلگون سرخی
باز می سراید.
آری این سروده غمگین است
و دروازه های بلند
فروریخته
بر تاج گلها
به قژ قژ لولایش نمی آویزد.

این مرثیه
آواز شبهاست
آن کس
بدون محنت
دستانش را به ابر سپرد
منتظر نمی ماند.
و رهگذران را در
گریز از مه
به ارتعاش پلک بر هم زنی می رساند.


حجت جوانمرد

با این‌که پاهایت

با این‌که پاهایت
بوی ماندن می‌دهند
گاهی بی‌هیچ‌ بدرقه‌ای
باید رفت
وقتی سکوت
جای قدم‌هایت
نفس می‌کشد
و سلام‌ها
در حرمت لحظه‌ها
کمرنگ می‌شوند



مجید رفیع زاد