| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
چشم من در آینه از بی تو بودن گریه کرد
اشک شد با آه و رنجم روی دامن گریه کرد
شب نگاهش را به اشک اختران اراسته بود
پشت ابری ماه هم با اه و شیون گریه کرد
ماه وقتی دید بر گیسوی شب زنجیر غم
بر سر ابر سیه افثاد و روشن گریه کرد
چای داغ نیمه شب ها مونس تنهایی ام
قند در فنجان شکست و با لب من گریه کرد
بر فراز قله ای جغدی به تنهایی نشست
از فنای جفت خود با،ناله کردن گریه کرد
شبنمی با بوی عطرت روی آن غنچه نشست
خاک گلدان خیس شد با هر شکفتن گریه کرد
دشت پر گل بود شب بو تا نبودت را شنید
عاقبت دیدم به یاد گل نچیدن گریه کرد
خاطرت در شیشه ی عمرم گذشت و بی صدا
ذکر نامت را شنید، و تا شکستن گریه کرد
لیلا رضاییان
درونم،
زنیست عارف،
که بر بساطِ سادهٔ خویشتنِ خویش نشسته است؛
او از تمامِ این رنگها و بازیهایِ جهان،
تنها یک چشمهٔ آرامشِ زلال میخواهد
جایی که هیچ صدایی، سکوتش را نشکند.
و بیرونم،
زنیست مبارز،
که باید هر روز، با زرهی از لبخندهایِ محکم
و حرفهایِ حسابشده قدم بردارد؛
زرهی که با هر قضاوتِ نادیده و هر انتظارِ بیجا،
سنگینتر و تنگتر میشود.
آه، این جدالِ بیرحمِ میانِ حریر و آهن.
جنگِ خاموشی که در تار و پودِ من جاری است.
اینجا، بیرون،
مرا با بهایِ ظاهرم میسنجند:
با وقارِ قدمهایم،
با سکوتِ محترمانهام،
حتی با مقدارِ لطافتی که باید از خود نشان دهم.
و من، باید بیوقفه، نقشِ تمام را بازی کنم.
اما در اعماق،
قانونِ دیگری فرمان میراند.
آنجا، در خلوتِ سبزِ یقین،
قلبِ من، بینیاز از نمایش،
شعرِ پنهانِ خود را زمزمه میکند
ریشهها در صداقت،
و شاخهها، آزاد از قیدِ نظاره.
آن عارفِ درون، آهسته در گوشِ مبارز زمزمه میکند:
«آهسته... این زره را از تن بِکَن!
بگذار نرمیِ وجودت نمایان شود.»
و مبارز، با صدایی که از ترس میلرزد، پاسخ میدهد:
«اگر این حصار بریزد،
از قدرتِ من چه میماند؟
جز تصویری آسیبپذیر و بیدفاع؟»
نیمی از من
مشتاقِ رها شدن است
فرو رفتن در بینقشیِ حقیقی.
نیمی دیگر
هراسان است از شکستنِ تصویرم
در آینهٔ توقعاتِ بیشمار.
این است تلخیِ زیستنِ یک زن:
که باید بر پلِ باریکِ میانِ نیرویِ درونیِ پنهان
و ظرافتِ آشکارِ جبری قدم بگذارد
پلزدن
بر رویِ شکافی که هر لحظه، با انتظاراتِ جامعه، عمیقتر میشود.
و من...
من تنها
لرزانترین پلِ این فاصله هستم
پلی از جنسِ حقیقت و ترس.
هربار که یک پا به سرشتِ سادهام میگذارم،
پای دیگرم
در چشمداشتهایِ جهان فرو میرود.
شاید روزی
این عارف و این مبارز
در عمقِ یکدیگر حل شوند
و در آن یگانگیِ آرام،
همهٔ ستیزها
به قدرتی نرم و بیهراس برسند...
اما امروز،
من، تنها لرزشِ این تناقضِ زیبا هستم،
که خود را
بر سرنوشتِ خویش میسپارد.
مریم نقی پور خانه سر
در هر سو سرگردان
همه جا پرسهزنان
سایه ها
میبینمشان، در کوچههای خیال
آغشته از رنگ ها
نشانهایست هر کدام
که حمل میکنند
بر دوششان
هستند آغازندهی نمایش
روی دیوارههای ساکتِ خفتهی شهر
به وقت حکمرانی
تاریکی، در دل شب
متنفرم...
قرار گیرم
زیر سایه ایی شوم
شاید، هستم شرور...
آویخته شد
نقاب ها
برای همبستگی
با سایه ها
شکست بالهایم
با سقوط روح از جانم
متوقف شد زمان
رخ نشان داد
زخمهایشان
جان گرفت جلوی چشمشان
دردهایشان
نوری کم جان، لرزان شمعی
میشود روشن
فوت
متنفرم از نور
دستهایشان آغشته
از رنگها
میخواهند بشکنم
عهدی که بسته بودم
با خویشتن
سایه ها انعکاسی از من
در پستوی لایههای ناهموار
شاید هستم...
سمیه جهانگیری زرکانی
به دل فِتاده هوسی، زِ آسمان دورتر
شهابِ آرزوی ما، زِ شمع بینورتر
به شوقِ باغِ محال، همره باد میرویم
چه سود؟ شاخهی امید، مستورتر
زمانه بر درِ بسته، نگهبانی استوار
هر آنچه «میشود» پندار، مهجورتر
دلِ رنجور و خسته زِ پا نمینشیند اما
قدم به جادهی تقدیر، از آن رنجورتر
چو موج که به ساحل سیلی زند هر دم
قسم به دیدهی بیدار، زمانه مغرورتر
زِ صبح رسیدن اگر دَم زدیم، شام آمد
پایانِ خوشِ قصهی وصالِ ما، ناجورتر
مجید توحیدلو
پشتِ این مرمرِ خاموشِ لبها،
نبضِ غیاب، دیگر رگ نمیزند
آینۀ لایتناهی، بیموج و خالیست؛
آنجا که گِل تَنگِ کلمات فرونشست،
نور، صخره ریگهای کفِ ادراک را
با حوصلۀ ماه میشمارد.
اینجا، زمان در مهِ غلیظِ تکرار،
عقربههایش را گم کرده است.
هیچ دَرّندهای زمان را نَدریده؛
تنها،
ساعت را از قوزکِ هستی
با احتیاطِ پَرِ پروانه
پوستبهپوست کَندهاند.
وقت،
اکنون، تنها یک رَدِ سوختگیست.
حقیقت، شیئی برای جُستن نیست
کافیست
هنگامی که هیاهو به گورِ خویش میخزد،
جهان، شروع به پوستاندازی کند:
یک پوستِ نقرهای، پوسیده از بانگِ دروغین،
و آنچه زیرش مُهر شده بود،
چون بذری که از سُربِ سنگ میگُشاید،
بیتابیِ خود را
آهسته
بر آفتابِ اَزلی سر میکِشد.
سکوت، حتّی تاریکترین سایهها را نمیبَرَد؛
تنها
با دستانِ شفاف و بارانزدهاش
غبارها و زوائد را میشویَد
مانندِ موجی که شنزارِ ساحل را
هر روز، از نقشههای روز پیش، پاک میکند
تا تو،
بیهیچ پیرایه و حجابی،
چون بلوری در نورِ نخستین،
تنها و روشن،
باقی بمانی.
مریم نقی پور خانه سر
پس از مدت ها دیشب سری به غرورم زدم
یک گوشه ای افتاده بود
گرد و خاک گرفته ، رنگ و رو رفته ، رد پایی آشنا که رویش خودنمایی می کرد
جلو رفتم ، با دستم شروع کردم به پاک کردن گرد و خاک رویش
نگاهی به من کرد
سرم را از خجالت پایین انداختم
زل زده بود و به من نگاه می کرد
انگاری یک دنیا حرف درون یک بغض فرو خورده تبدیل به قطره اشکی شده بود که روی گونه اش لغزید
به تمیز کردنش ادامه دادم
متعجب از اینکه چه شده که سراغش رفته بودم
با صدایی که گویی ... پرسید : ارزشش را داشت
آمدم بگویم نه و بغل بگیرمش و کلی برای هر دویمان گریه کنم..
لال شدم
خیالم پر شده بود از اویی که بخاطرش غرورم به این حال و روز افتاده بود
چند دقیقه به قدر چند سال بر من گذشت
سرم را پایین انداختم با شرمی که تمام وجودم را فرا گرفته بود با صدایی لرزان گفتم: چشمهایش
سری به تاسف تکان داد
..و دیگر ندیدمش
علی کسرائی
