| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
یک روز
با تمام وجود
امواج ِ ندانستنهایم را
در آغوش میگیرم، و
فرو میروم، به
اعماق ِ چِرا؟؟؟هایم، تا
روزی ... شاید،
پیدا شوم، بر
ساحل ِ آرام ِ فریاد؛
"زیباترین غریق ِ جهان" ...
سیاوش پیروزکیا
همیشه شادی و دل میبری با خندههایت
نگارِ خوشگل و نازم،،،،،، کنم جانم فدایت
به چشمِ مستِ تو سوگند و آن اندامِ سروت
که از هر سویِ دنیا میکشم خود را به پایت
لبت خندید و محشر شد، دلم شد بیقرارت
بمیرم در تبِ آن خندههایِ دلربایت
کمانی کردهای ابروی خود با قوسِ زیبا
که هر کافر شود مؤمن، به یک دم از صلایت
فدای شالِ کُردی با کمندِ گیسوانت
که پنهان کرده از اغیار، ماهِ دلربایت
مگو از سرخیِ رخساره و لبهای نازت
برآید قطرهٔ خون از گُلِ گلگونههایت
دو چشمانِ عسلفامت، شرابِ نابِ مستیست
بیا لبتر کن ای ساقی، که دل مستِ لقایت
غزل هم مستِ آوازت، بیا ساقی بریزم
که من پیمانه میگیرم ز هر موج نوایت
شبِ هجران مرا طاقت نمانده از فراقت
بیا و وعده ی دیدار را کن روشنایت
اگر از دوری گله دارم، دلیلش چیست جز این؟
که چشمم سیر گردد دمی از دیدههایت
کنم صبر و کنم شکر و نهم بوسه به عکست
که شاید این جهان قسمت کند روزی برایت
گرفته عاشقی از من نفس را در هوایت
به آهِ نیمه جانم میرسد عطرِ صدایت
بیابان های دل را سبزهزارِ عشق سازی
جهانم رنگ دیگر میخورد با یک وفایت
مهرداد خردمند
زندگی دریا و تو نازنین چون گوهری
در نجابت، در صبوری ز عالم تو سری
ای که چون ماهی، عیان در میان آسمان
ابر باران زا تویی، از سخاوت پیکری
در هوای خانهها، بویش یاس سپید
گل چه گویم؟ بهشت جاودانی را دری
خانه بی تو میشود سرد و دلتنگ و غمین
با وجودت خانه روشن شود، چون مادری
فروغ قاسمی
تو کز پوچی بر من نائل آمدی
پوچی ام را رنگ دادی
ای رنگینِ من
ای که در دیده ام
معنای جهانی
رنگی بر من بزن معنای من
برای من تفاوت های نهانی
پس قلبت را
به قلبم پیوند بزن
چیره بر جهانِ منی
با بهارِ تنت
به زمستانم لبخند بزن
طنینِ لحظه های کمالی
با آوایِ کلام ات
بر سکوتم ترفند بزن
آری
تو توقف های من
در میانِ رنج هایی
نباشد هیچ کلیدی ز من
که تو کلیدِ گنج هایی
دیاری کین جدا افتاده بودم
فارغ ز خویش
رها کرده بودم
باز گرداندی مرا بر خودم
که در آینه تو
انگار خودم را دیده بودم
محمدعلی ایرانمنش
به رخ زیباست، اما در دلش آرام جایی نیست
نسیمی خنده بر لب دارد و در سینه، صفایی نیست
به چشمش روشنی پیداست، اما چون به جان آیی
میان موج لبخندش، خبر از آشنایی نیست
کلامش نرم و شیرین است، اما بیوفا گاهی
چو شبنم بر گلِ صبحی، بماند و پایایی نیست
دلش چون شمع میتابد، ز دور اما، ز نزدیکش
اگر یک دم نظر افکنی، نشان از روشنایی نیست
خدا داند که در هر چهره، رازی پنهان است پنهان
کنار هر رخ زیبا، ضمانتی برای خوبی نیست
سکینه فرهنگی
غم به ویرانی چه راحت آمد و بر دل فاضل نشست
اشک سوزانی که میغلطید، آرام بر ساحل دل نشست
دریا آرام و آبی وسیع در مردابی دو صد چندان بریخت
تصویری از هزاران زندگی در این دل نا قابل نشست
رو به دریا کرد و هر قسمت از احساس بی احساس را
در سینه غوغایی به پا کرد و آنگاه در منزل واصل نشست
بعد از آن بر خاک بیافتاد،رها از هر نا فریادی بدید
تازه فهمید دلم، در حسرت باران نا غافل در سواحل نشست
روی ساحل بر تن شن ها نوشتم ،با ناز گل کِی می شود
همچو کوهی استوار، در این محفل با انسان کامل نشست
راد می گفت جُستم زان گنج نهان،در گوهر کون و مکان
صد شورش بر انگیخت آنگاه در ساحل ناقل نشست
منوچهر فتیان پور
چه خوش است راز گفتن با حریفِ نکتـهسنجی
که به یک نگاهِ گرمش، برسد حدیثِ گنجی
دلِ او چو آینه باشد، نگیرد از تو پرده
نفسی که بوی صدقش، بکَشد غبارِ مرده
سخنش چراغِ راهت، نفسش نسیمِ جانت
به سهولت از پریشـی، ببرد غمِ نهانت
راز اگر به اهل باشد، بشکفد درونِ سینه
ورنه خارِ زخم گردد، بنشینـد در کمینـه
پس بگو به اهلِ معنا، که صفاست راهِ دلبر
که ز رازِ راست گفتن، شود آدمی سبکتر
یعقوب پایمرد
