| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
ناگهان رفتی اسیر غم خصمانه شدم
مثل مجنون جگر سوخته. ویرانه شدم
موسم غربت من ؛ از تو سرانجام گرفت
از غم دوری تو دربدر از خانه شدم
لحظه ها بی مرا به غصه عادت دارند
باخدا حافظی ات ساکن غمخانه شدم
بیقرارم همه شب از تب ات آسیمه سرم
درهوایت هدف شعله چو پروانه شدم
عمر بی حاصل من را ثمری جز تو نبود
شاعرم کرده نبودت ؛ آیهٔ ناله شدم
در اتاق عطر دعاهای تو جامانده (سلیم)
درغمستان تو بر اشک خودم شانه شدم
در خیالم همه شب غرق تمنای توام
در خودم گم شده ام مضطروحنانه شدم
مثل زندانی محکوم و جامانده ز عدل
همه گویند که از هجر تو دیوانه شدم
قاسم پیرنظر
سکو تت در دلم افتاد و ایمان شد ، بماند این
میانِ بودن و رفتن پُل جان شد ، بماند این
دلم گم گشته در تقدیر ، خود را باز می جوید
غمی در خنده ی ایام پنهان شد. بماند این
زمان رفت و نرسیدیم ، شاید وعده ای دیگر
که نامم در هوابت رو به پایان شد ، بماند این
تو رفتی و پس از رفتن ، خود من نیز غایب شد
جهان در خلوتِ چشمم گریزان شد ، بماند این
به ظاهر رفته ای اما درونم پر صدای توست
سکوتم با تو پر شد ، نغمه خوانان شد ، بماند این
دلم خون شد ، به آغوشم پریشانی شکفت امشب
شبی در من تمام عشق عصیان شد ، بماند این
درون سینه شوری از غمت جوشید بی پایان
هوایت رفت و در من بی تو توفان شد ، بماند این
فریبا دلال
عشق تو با دل من هیچ من و ما نکند
خندهی مهر تو با جان غزلها نکند
ماه اگر بر دل تاریک بتابد چه شود؟
نور چشمان تو جز نور ثریا نکند؟
آن چه با زمزمهی عشق کند باغ بهار
بیتو این باغ غمآلود شکوفا نکند
دل اگر بیتو بماند همه شب سرد شود
گرمی مهر تو جز گرمی دنیا نکند
هر نفس با غم دوری همه جان میسوزد
جز حضور تو کسی نام مرا ما نکند
هر غزل با تو شکوفا شود ای جان امید
بیتو این شعر به دل شور تماشا نکند
هر ستاره به شبِ تیره اگر نور دهد
روشنی جز به لب حافظ و یلدا نکند
محمدرضا گلی احمدگورابی
باز امشب دل من زار و پریشان شده است
پشت این بغض غریب یادتوپنهان شده است
غم دلتنگی ام از چشم پر آبم پیداست
از غم دوری تو اشک فراوان شده است
جیرچیک می خواند باز برایم نگران
از تب سینه ی من باد هراسان شده است
به سرم آمده امشب غزل حس جنون
خواب من گمشده و یار نمایان شده است
هوس بوسه ی او برده امان ازدل من
غزلم مست شده قافیه عریان شده است
لب دلتنگ غزل چون دل من غمگین است
سینه ی شعر و قلم مرثیه باران شده است
وحید مشرقی
مزرع شعر و غزل بی عشق تو آباد نیست
خنده ام جعلی و مصنوعی ست قلبم شاد نیست
قدرت جادوی چشم دلکش و زیتونی ات
کمتر از اعجاز های پنجره فولاد نیست
شهرزادی قصه گویم، بینواتر از دلم
در هزار و یک شب ِ پس کوچه ی بغداد نیست
با نگاهت جان به شعر بی فروغ من بده
چشمه سار شعر تو کمتر زفرخزاد نیست
از زبان حق شنیدم سجده بر چشمان تو
واجب عینی است بانو ، معنی الحاد نیست
مثل گرمای تنت بانوی آذر ماهی ام
در هوای شرجی و خرماپز مرداد نیست
چون خراسانم تنم سرشار از زخم مغول
نوشدارویم به جز در دست گوهرشاد نیست
محمد علی شیردل
من
یک طرحِ کمرنگ بودم
از عشق
فقط یک احتمالِ حاشیهنشین در زیرنویسِ کتابِ جهان
تو آمدی
و با مدادِنگاهت
خطوطِ گمشدهام را
پیوند زدی
تا نقشه ی ناتمامِ وجودم
ناگهان
معنایِ مقصد را دریابد
من
یک نقطهچینِ تنها بودم
در میانِ انباشتِ جملاتِ بیپایانِ روزمرگی
تو آمدی
و فاصلههایِ ترس را
یکی یکی
به نشانههایِ دعوت تبدیل کردی
نقطهچین، شد سطرِ پیوسته ی یک آغاز
آری
تو مرا تمام کردی
اما نه به معنایِ پایان…
بلکه
همانطور که دریا
کرانه ی خویش را کامل میکند
و آینه
تصویر را
حالا
من تشنه ام
اما نه برایِ آب
بلکه برایِ معجزهای که در تو جاری است
مسیحایِ لحظههایِ کوچکِ نجابت
تو گلچین مهربانیهایی
که هرگز در گلدانِ زمان نلغزیدند
و پاییز…
پاییز دیگر تنها فصلِ ریزش نیست
بلکه رنگینکمانِ سکوتِ توست
پیش از بارشِ اولین نگاه
لغتنامهام را ورق میزنم
عشق را به اضطرابِ آرام تعریف کردهام
شعر را برابر با سکوتِ پیوسته گذاشتهام
اما در حاشیه ی صفحه،با خطی ریز نوشتهام
همه ی تعریفها ناگهان در نگاهِ تو لغو شدند
و من گلسین تو
این دیوانه یِ نظمگریز
میدانم
که قافیه و ردیف تنها پناهگاهِ ترسِ شاعران است
عشقِ واقعی
خودِ واژه را میسوزاند
تا از خاکسترِآن
شعرِتَر رویید
شعری که خونِ میوهای ست
بر شاخه ی باد.
پس اینگونه است
من طرح بودم
تو نقاش شدی
من نقطهچین بودم
تو اتصال شدی
و این شراب
که از خوشههایِ خورشید در ساغرِ تو میجوشد
مرا تا ابد
ساغر میکند…
ای عشق
ای گل شاداب روییده در بیابانِ تفاوتها
سمتِ نگاه تو
تنها جغرافیایی ست
که پروانه ی وجودم
هرگز از آن کوچ نخواهد کرد.
و در پایانِ همهچیز
تنها یک دوستت دارم میماند
ساده و عمیق
مثل نفسِ اول و آخر
حسین گودرزی
غروب
برای من مرگی ست
که هرروز تکرار می شود
سرشک
پرستاری که به دلداری ام
تا روشنان شهر
آرام نمی گیرد
عزیز
برای نزیستن دلیلی کافی ست
وبرای زیستن
هزارها باید می باید
که می فهمد
بودن چیست
ودرکدام قله ی ناتسخیر عشق
می زیند
پروانه هایی که باد
آشیانه ی شان را ندیده است
وحیدکیخا مقدم
