| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
هرگز دقایق عمرم به پایت هدر نشد
امـا سکـوت درد ز جـانم بـه در نشد
به هر دری زدم که یابم نشانیت
اما دری به رویم گشوده دگر نشد
در جادههای خستهی بیانتها،چه سود
پـای سفـر شکست ولی دلِ رهگذر نشد
بـا دودِ سیگار و خیابانِ بـی چـراغ
از بغضِ کهنه درگلو کسی خبر نشد
هـر لحظه با خیالِ تـو جنگیدهام ولی
این جنگِ بیامان به دل من ظفر نشد
در آینه شکسته به دنبال خویش بودهام
تصـویرِ مـن به چـشم جـهان معتبر نشد
در کافههای خستهی این شهر پرغبار
بـا قهوه هـم شـب بی تـو سحر نشد
محمد بهرامی
تو شبگیر خشک شاخه ها بودی
عروس سیاه پوش جنگل بلوط!
در کوهستان که سایه ها فریب اند!
آتش گرفته ای
و گرم لبخند می شوی!
***
لبخند که می شوی
به لبهای مرتعش که ناشکیب اند!
آغشته به اشک گونه هایم باش
نگاهم کن!
***
تو گناه سوزنی برگ درختانی
که به باد وحشی، تند می شوی
و چای قسمتم
تلخ و تیره می کنی!
دمت گرم، تلخم باش، تباهم کن!
***
دست تباهم، لرزانت باد
و چشم ابری ام
دنبال سیاه چشمت !
سیاهم کن سیاهم کن سیاهم کن!
***
سیاهم کن
که از سپید بیزارم
و مابین نسل های شطرنجی
که بدگونه با هم غریب اند
وحشت موی سپیدم دارم
***
و تو همدم سیاهِ مو شرابی
هم آغوش بی تابی
مستم باش
گونی های گندم پر از گناه سیب اند!
لبالب از گناهم کن!
علیرضا فیضی
همین که یاد من هستی برای من کافیست
همین که یاد تو هستم هوای من عالیست
صدای پای قدم های تو چه نزدیک است
نوای ذکر اناالمهدیت چه غوغاییست
همه به جمعه برا ی تو ندبه میخوانند
ولی به یاد تو هر لحظه اشک من جاریست
بیا و کاهلی ما در انتظار ببخش
ببین که توشه و دستهای ما خالیست
همیشه در شب یلدا تب تو را دارم
گمان کنم که میان طلوع و تو رازیست
امید آمدنت آخرین امید من است
به جز هوای تو در قلب من هوایی نیست
طلوع صبح وصال تو آرزوی من است
چرا که وصل تو آغاز دوره ی شادیست
محمد مخلص آبادی فراهانی
تو خود دانی که بی تو من سراپا ماتم و دردم
اگر اشکم نبود ای گل بدون تو چه میکردم
ز دیدارت گل گونه به رنگ سرخ میخکها
چنین افسرده از دوری شدم، برگ گل زردم
بهاران وام شادی میگرفت از من، به فصل گل
بیا بنگر مرا اکنون چه پژمرده، چه دلسردم
چراغ روشن کاشانهات بودم، به شبهایت
کنون فانوسِ در بادم، به طوفانم ببین هر دم
فروغ قاسمی
دیشب، آسمان
با سرانگشتانِ خیسِ باران
بر پیشانیِ بلندِ شیشه، نُت مینوشت.
رازی کهن
در کشوقوسِ هر قطره، پوست میانداخت
تا هر دم، در لباسی نو
زیباییاش را به رخِ تنهاییِ ما بکشد.
هر خط
که بر اندامِ این شیشهیِ صبور سُرید
انگاری قلممویِ مجهولِ ازل بود
که بر بومِ نقرهایِ شب،
چهرهای دیگر از «خویش» میپرداخت.
ببین این ذرههایِ سرگردان را!
که از اوج به زیر میدوند...
اما چرا در این هبوطِ ناگزیر،
هر قطره، فصلی از حکمتهایِ مگو را
در گوشِ تشنهیِ ناودان، نجوا میکرد؟
ما چقدر به غبارِ «عادت» آلودهایم!
چشمِ ما، تکرار را میپرستد
اما نبضِ باران...
در هر قابِ تازه و هر پنجرهیِ دور،
تماشایِ دیگری را از ما گدایی میکرد.
من، پشتِ دیوارِ تردید
خیره به رقصِ جنونوارِ قطرهها؛
او، در آن سویِ لرزانِ پرده
بیرقِ شکوهی پنهان را
در اهتزازِ هر سقوط، میافراشت.
و سرانجام...
هیچ قطرهای به آغوشِ خانه نرسید،
مگر آنگاه که بر خاک افتاد.
باید فرو ریخت؛
باید با خاک یکی شد،
تا هر چه را که از بهار شنیده بود
در دهانِ گُلها،
دوباره معنا کند.
مریم نقی پور خانه سر
همه چیز از نام تو آغاز شد
لیلی جان.....
از نگاهی که در حنجره ی زمان گیر کرده بود
و من آن را صدا زدم
لیلی…لیلی…
و دنیا
از خوابِ سنگین خود
بیدار شد
واژههای من
بیشرف و مست
از بلندای حافظه فروریختند
هر کدام آینه ی شکستهای
که تو را
بارها و بارها در خود تکرار کرد
اندام تو را دیده بودند
و دیگر تابِ سکوت نداشتند.
مثل بارانی که پیش از ابر میبارد
پیش از سخن گفتن
در چشمههای قلمم جاری شدند
من
تشنه ام
تو به آب معنا بخشیدی
ای رود جانبخش
ای جریان همیشگی به سوی دریا
تشنهام برای مهری
که پیش از وصال آغاز میشود
و پس از آن نیز
همیشه آغاز است
و در این فاصله
میانِ بودن و نبودن
اعتراف من قد میکشد
دوستت دارم
نه به عنوان یک واژه
بلکه به عنوان یک مکان
خانهای که پنجرههایش
همیشه به روی بادهای چهار فصل باز است
و کلیدش را
از آغاز
به دستِ واژههای مستم سپردهای
آرام دل....
لیلای جان....
تو خود آغازی
و هر آغاز
تکرارِمعجزهای است
رخ نمودنِ نور
از پسِ آوای نامت
حسین گودرزی
دل را به امیدِ وصل جانان بستند
اما همه بندِ وهم و گمان بستند
گفتند بهشت، پادش شیرین است
بر لقمهی ما، شرنگ جان بستند
زاهد، که ز رازِ عشق بیخبر بود
بر خرقهی ما، نشانِ عصیان بستند
او غرقِ عسل، به مجلس آرامش
ما را به شرارِ شک، زبان بستند
گفتند که ترکِ کام، راهِ رهاییست
بر رنجِ دلم، هزار دندان بستند
ما مستِ شرابِ عشق و آگاهی
آنها به ریا، پیاله بر جان بستند
زاهد به بهشت خویش مشغولِ فریب
دوزخ به دلِ ما سادهدلان بستند.
ابوفاضل اکبری
