یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یلدا

یلدا

کش می‌آید
شب
در ترافیکِ آخرِ پاییز

می‌ترکد
انار
روی میز آشپزخانه
و قرمزی‌اش
اعترافی
بر دست‌هایمان

برگردیم/ نگردیم
به خاطره؟
به همین زمان
به این شبِ طویل
که یخچال را خالی می‌کند
از هندوانه
و پسته‌ها
در میان خنده‌ها

فال حافظ
در پیام‌های گوشی
می لغزد
و شعر
از صفحه‌ های روشن

زمستان
پشت پنجره
و آفتاب
لابلای شاخه‌ها
خانه‌ای می‌جوید

دست‌ها
به بودن‌مان گرم
و دل روان
سوی روشنایی

یلدا
همین‌جاست
اکنون
طولانی‌ترین شب
تا یادمان بماند
صبح
در راه است


الا شریفیان

یاس ها زیر آوار سکوت

یاس ها زیر آوار سکوت
چشم به راه قدم های تو
تک تک از شاخه فرو می ریزند
بی صدا می شکنند
و هنوز از عاطفه روشن خاک
عطر شیرین محبت جاریست
من در این وادی سرد
از عبور خیس باران سرشار
در هوای دلتنگی خود می خوانم
محراب تو نزدیک
ابرها در چشمه باد
قطره های آبی احساس
روی گل های حیاط
و سرود های ناتمام عشق
از خلوت رنگین قناری ها
تا قله سرو ها پیداست
پنجره ای
به رویای اقاقی ها باز
و شمیم سبز برگ ها
در گردش لحظه ها می تابند
تا خدا راهی نیست
در وسعت بی کران هستی
رد نوری
به دیار نیلوفر هاست
و هنوز
روی دیوار کودکی های قدیم
جذبه های مهربانی
می نوازد آرام
از غزل خوانی چشمان تو
در دل روشن یک آینه
از گل افشانی خوشبوی نگاهت
چه حکایت های بلندی
روی لب ها خاموش


عبدالله رضایی

آنقدر پاییز را نوشیده ام

آنقدر
پاییز را
نوشیده ام
که یک بغل
نارنجی
زرد
قرمز
در ماورای
چشمانم
به خواب رفته‌اند

طیبه ایرانیان

در کوی عاشق پیشگان عاشق ترین عاشق منم

در کوی عاشق پیشگان عاشق ترین عاشق منم
گویی که یارت میشوم ، تا کهکشان ها می پرم

شیرین‌ترین، شیربن من ، لیلاتربن لیلای من
مجنون مجنونت شوم عذرای بی همتای من

حالم نمی پرسی چرا؟ وقتی که رفتی از برم
تنهای تنهایت ، منم شد، خاک عالم ، بر سرم

سرکرده ام در کوی عشق با خاطراتت ای صنم
من عاشقت هستم هنوز دبوانه تر از خود منم

روزی فرا ، خواهد رسید، درشهر یار دیدارمان
خواهدشکست بنیاد ظلم(حقا)ازین فریادمان

اصغر رضامند

سر چشمان تو جنگ است میان من و شهر

سر چشمان تو جنگ است میان من و شهر
بین چه طرار عظیمی ست دو چشمت دلبر

هم ببرده ست به یغما دل من را آسان
هم که مجذوب خودش کرده مرا آن چشمان

گر کزین گوهر زیبا حفاظت نکنم
همه شهر قرار و من تنها چه کنم ؟!


سلاله عبدحاتمی

ماه بلند مغرور! هر چند دوری از من

ماه بلند مغرور! هر چند دوری از من
چشم از تو برندارم.
سر پنجه‌ها کشیدی بر قامت خیالم
آهوی ناز بودم در ظلمت نیازت.
در خلوت غم خود
مرگ هزار رویا، مرگ ستاره، دیدم.
در این شب سیاهم، تنها تو ماندی و من
صبحی دگر نیاید.
شعری دگر نخوانم.
فرزانه علی پور

قایقی خواهم ساخت؛

قایقی خواهم ساخت؛
نه از چوب،
از تردید دست‌هایم
و امید چشم‌هایت.

راه تو
از کدام سکوت می‌گذرد؟
و چرا هر بار
نامت را صدا میزنم
آب
زلال‌تر می‌شود؟

من به رود
اعتماد میکنم،
به راهی که
از دل پرسش‌ها می‌گذرد
و به نگاهی
که بلد است
جهان را
کمی ساده‌تر ببیند.


قایق را
به نیت تو
به آب میزنم؛
باد اگر یاری کند
به ساحل تو میرسم،
اگر نه
در همین رفتن
یاد میگیرم
چگونه
عاشق بمانم.

اگر رسیدم،عشق
پاسخ پرسش‌هاست؛
اگر نرسیدم
باز هم دوستت دارم...