ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
سخت است دمی مردن کاسوده شوم هر دم
سخت است که بگریزم تا کنده شوم از غم
سخت است که جان آید هر لحظه به دیدارش
سخت است به پا ماندن در بغض فراوانش
سخت است که بیخوابم، هر شب ز هوای او
سخت است که دل باشد، بیتاب و جدا از او
سخت است که دل بی تو، آرام بگیرد باز
سخت است که بنشینم، در حسرت و در آواز
سخت است که شبها را، بی یاد تو بیدارم
سخت است که روزم را، بینام تو بگذارم
سخت است که در هر دم، باشد به هوایش دل
سخت است که بنشینم، بیحسرت و بیحاصل
سخت است که در هر دم، یادش برود از دل
سخت است که پیمانها، اینگونه شود باطل
سخت است که بیدیدار، از غصه رها باشم
سخت است که بیلبخند، از درد رها باشم
سخت است که در این شب، با یاد تو بیدارم
سخت است که در این غم، بیعشق تو بیمارم
سخت است که عشق من، اینگونه شود خاموش
سخت است که این دل را، با درد شود همدوش
علی مداح
امشب به گرد شمع تو پروانه می شوم
از هر چه غیر نام تو بیگانه می شوم
صبر و شکیب را گرفته ای و جار می زنم
با شور و حال عشق تو دیوانه می شوم
ای ماه بی نظیر شبستان بی دلان
با بارش نگاه تو ویرانه می شوم
چشمت شراب و چهره ی تو شدِّ آفتاب
من با جمال ماه تو مستانه می شوم
حالا بهانه کرده و دلداده ات شدم
فردا فدای آن گل یکدانه می شوم
در پایت ای حقیقت جاوید لحظه ها
آتش به جان گرفته و افسانه می شوم
تو شاهد طریقت مهر و محبتی
من خاک راه و ساقی میخانه می شوم
علی معصومی
شب شهریور است
جاده سیاه
اطرافِ جاده سیاه
و پدر هم
لباسِ بلوچیِ سیاه پوشیده؛
باد دارد از روستا برمی گردد
و ما از شهر
بر موتور سیکلت
پدر پنجاه و پنج سال دارد
و من بیست و هشت سال.
ما هر کداممان
در یک جهانِ ذهنیِ کوچک شناوریم
ما هر دو هم را دوست داریم اما
در لحظه های بسیاری
با هم غریبه ایم.
اینگونه بوده است که درباره ی خودش
یا من درباره ی خودم ،
چیزی نگفته ایم
و این حسرتِ بزرگ
همواره با من است.
شجاع حیدری
سخن نیکوی حق را بشنوی از هر زبان
هرکه می گوید ندارد فرق با خوب و بدان
صورت زیبا و زشت بگذار و از اندیشه گو
آنچه در اندیشه می بینی آن باشد گران
گاه می بینی که از خوبان نجویی راستگو
گاه بدان نیکو سخن گویند بِه از عابدان
ما فریب صورت ظاهر خوردیم پیش ازین
او که پیشانی به نقش مُهر دارد بَد بِدان
گر تمام عمر پیشانی گذاری روی مُهر
از خدایی بودنت رنگی نمی گردد عیان
روی پیشانی گذاشتی سنگ داغی از ریا
هم فریب خلق دادی هم خدای بندگان
علی ( چراغعلی ) بابادی
در مکتب تو راز جهان قدرت و جا است
یا دین تو هم یکسره در رنگُ و عبا است
برگرد به اصل تن خود سوی خدا شو
جز این همه اینها همگی عینِ جفا است
رضا اسمائی
کربلا همچون نمایش نامه دنیاستی
نقش های زندگی در بطن آن پیداستی
هر کسی نقشی گزیند بعد ایامی رود
صحنه تا روز اَبَد پیوسته پا برجاستی
شمر اگر روزی قدم در صفحه تاریخ داشت
رفته اما هر زمان شمری به خود می داشتی
هر که عاشق شد شود همرنگ با معشوق خویش
شیعه باید پای خود در کربلا بگذاشتی
کم نباشد چون یزید و شمر و خولی هر زمان
رستگار آن کس که بر جور و ستم برخواستی
جسم دنیا دائماً آلوده و مَشیِ حسین
نسخه درمانِ بر امروز و هم فرداستی
رامین اسدی