ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
نا مهربان نبودی پس مهربانی ات کو
قتل است قاتلی تو آن جانِ جانی ات کو
گفتم دلی تو بردی گفتی خودت سپردی
جانی به لب رساندی آن جان فشانی ات کو
هرکس به یک بیانی ما می دهد نشانی
کی گفته ای چه دانم راه و نشانی ات کو
گفتی چنین چنانم از هر دری بدانم
حالا بگو همانم آن آن چنانی ات کو
گفتی که دخت خانی هرگز نری دکانی
رفتند مانده خانی پسوندِ خانی ات کو
روزی و روزگاری ماندند یادگاری
چون روز ِ خواستگاری عمر وجوانی ات کو
باید که دل ببندی بر هر چه میپسندی
زیباترین بهانه خانه تکانی ات کو
حالا که هر دومان را دیوانه خوی خواندند
درگیرِ توست شعرم گیرِ روانی ات کو
بازنده ام تو بردی قدری نوشته بردی
تک دستِ من تو بردی جامِ جهانی ات کو .
مرتضی محیر شجاعی
بر فرازِ قلّهای سخت و سِتُرگ
لانهای بود و عقابی بس بزرگ
در میانِ لانهاش یک تخم داشت
زندگی بر قلبِ او دردی گذاشت
(روزی از آن تلخ و شیرین روزها)
مردِ صیّادی ربود آن تخم را
بُرد و آنرا دستِ مرغانش سپرد
مرغِ مادر، روزها را میشِمُرد
بعد از آن ایّامِ تاریک و مَدید
عاقبت روزی شکافی شد پدید
چون عقاب آن قشرِ نازک را شکست
در ضمیرش باوری دیگر نشست
زندگی میکرد با آن ماکیان
گشت او هم جزء جمعِ خاکیان
روزی اندر اوج در بالای سر
دید حیوانی گشوده بال و پر
میکند پرواز چونان یک مَلَک
میشکافد پردهی چرخِ فلک
گفت با حسرت به مرغانِ دگر
هیبتِ زیبای آن سلطان نگر
باشکوه است و مهیب و تیز چنگ
میرود با هر حریفی او به جنگ
کاش من هم همچو آن شاهِ شهان
میشدم سالارِ مرغانِ جهان...
گفت با او مرغِ پیرِ سالمند
دل بر این افکارِ بیحاصل نبند
ما اسیرِ دستِ تقدیریم و بس
ما همه مرغیم و در حبسِ قفس...
گردشِ ایّام، چون برقی جهید
در عقاب امّا کسی فرقی ندید
زندگی از او فقط یک مرغ ساخت
باورش فرسوده گشت و رنگ باخت
عاقبت در حسرتِ چیزی که بود
مرگ چشمانِ سیاهش دررُبود...
ای بسا انسان که چون آن مرغِ پیر
گشته در زندانِ فکرِ خود اسیر
گوش کن، در ما عقابی بیامان
میدمد در صورِ اسرافیلِ جان
وقتِ رستاخیزِ قبل از رفتن است
ترس را از خود برون افکندن است
بالها بُگشا ز راهت برمتاب
قبلِ مرگت زندگی کن چون عقاب
حمید گیوه چیان
سخن از عشق مگو
سخن از عشق مران
که به سر چشمه عشق چون رسی ؟
محال است محال
که به سر چشمه عشق
زورق جان
در برکه خون باید راند
دادالله شبیریان
حال و هوای کاروانش فرق میکرد
وقت قیامش امتحانش فرق میکرد
از گریه اش چشم انتظاری درد می شد
یا مثل حیدر داستانش فرق میکرد
می دید در قنداق اصغرها گل سرخ
مشق علمدار زمانش فرق میکرد
مثل ابوذر استخوان را زنده می ساخت
هر نعره در اوج بیانش فرق میکرد
عباس و اکبر در میان خنده اش داشت
حتی کلام مهربانش فرق میکرد
بی وقفه آمد عشق را عالم نشان کرد
در لحظه های بیکرانش فرق میکرد
او صد دعا در قدرت ایمانی اش بود
آری فقط با داستانش فرق میکرد...
هادی جاهد
هیچ چیز در جهان،
جز پل،
زیباترین قرینه ی عشق نیست
به همین دلیل،
هر روز دست هایم را بگیر و
پل بزن،
بین جان من و تن خویش...
مهدی بابایی
شاعرکه می سراید
عشق جان می گیرد
واژه هارقصان کنان
به دنبال نگاهی گرم
حضوری مشتاقانه اند
اگر قلمت باکلمات
باریدن گرفت
نه طلوع برایت معنادارد
نه غروب ،
نه شب ،
نه روز ،
زنده ای باسکوتی سرد
درتنهایی
که دیگران خواهندمرد
سید حسن نبی پور