یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

چنان رخسار خود بر ما نمودی

چنان رخسار خود بر ما نمودی
که از خورشید و ماه، افسون ربودی
بگو نازک دلان ناز از چه دارند؟
که نازت را به جان و دل ستودی
چرا مه را به نازش خوار دیدی؟
که خود را مه، که خود مهناز بودی
چه گوید آن‌که بی‌رحمت شمارد؟
که شهدت را نگیرد قند زودی
گل از زنبور خود پروا ندارد

که نیش عشق را از دل زدودی
ز جای پای تو گل سر برآورد
که بر هر رد پا باغی فزودی
تو آن رازی که بر دلها نشستی
که از چشمت غزل‌ها را سرودی
چو شد میلاد تو، گل خنده آورد
که با لبخند زمین را جان گشودی

علی انتظاری میبدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد