ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
بغض تو در گلویم، چو شمعِ سحری سوخت
عکس تو پیشِ چشمم، چراغِ شبِ تاریک سوخت
طاقتم پایان یافت، ز هجرانِ تو ای جان
بیقراریِ من، آتش به دلِ غمناک سوخت
رنگِ چشمِ تو آسمان، ستارهاش خندهٔ توست
خندهٔ قاتلِ تو، جانِ منِ بیپناه سوخت
دلبرِ ابروکمان، نگاهت تیرِ خطاست
دل شکارِ تو شد، در آتشِ هجران سوخت
شبِ تنهاییِ من، ز اشکِ سحر لبریز شد
مهتابِ اشکِ من، خورشیدِ وصالَت را سوخت
در باغِ خاطراتت، گلِ عمرم پژمرد و ریخت
بلبلِ سینه ز ناله، هزاران برگ و گل سوخت
حتی اگر به خاکم، بادِ سحری گذری
از خاکِ من نفس زند بویِ محبت، هوا سوخت
حسین، این همه سوزش، ز عشقِ تو در دل ماند
تا ابد در سینهام، نامِ تو جاودان سوخت
در کویرِ زندگی، کاروانِ امیدم
از تشنگیِ دیدار، به سرابِ تو پایم سوخت
مَیِ وصالَت را به جامِ دلم آرزوست
ورنه این جانِ عزیز، در فراقَت ناگهان سوخت
پایانِ دردِ من این است: عشق و بس، ای نگار
هر چه بود از جان و دل، در رهِ عشقت همه سوخت
سید حسین مبارکی
ای نوای عشق
بر دل و بر گیتار!
غرور درخشندهی موجی
پرندهی سیمین دریا به شب
به تو خیره میشوم
چندان که محو شوم
دیگر بار
روزِ نیرنگباز به پیش خواهد آمد
با همان جام فریب
و تشنگان عالم را
چشمی چون چشمان تو نیست
عشق، گندم، رویا
بدین خاک
فقر
همهچیز را خاموش ساخته است
همهچیز جز ماهِ مدرّج بر پوست تو
که میتواند بسوزد برای همیشه
برای همیشه
آشکار و فروزان
نیکبخت و استوار
در جدالِ با آتش و
در صلحِ با شراب.
حسین صداقتی
کاش جهان خانهتکانی کند،
شاید ما هم پیدا شدیم...
اگر پیش از آن در باد نرفته باشیم.
امید دهقانی
الهی رحمتی رحمت به ما کن
ز ما بند هوسها را جدا کن
زبان روزهام خوانم دعایی
الهی تو قبول این دعا کن
قسم بر گلشن خوشبوی قرآن
دل ما را پر از مهر و صفا کن
به یمن مقدم ماهی مبارک
اگر دردیست بی درمان دوا کن
فروغ قاسمی
شب است و دم کنم شعری ، اجاق آه تا گرم است..
بریزم بذر غم ما بین سنگ صبر ..
کنم سوده به سان آرد ..
که امشب آسیاب سینه را من چرخ گردانم..
تنور حسرت و سرخوردگی آتش فروزان است ..
امشب در کباب است ناجوانمردانه
اشعارم ..
سپهرم رنج باران است ..
به دریای نگاهم کشتی حسرت ،
شکافد موج طغیان ام
گرفته آفت تشویش ، کشتزار ذهن مکارم..
منم بر مرکب نیمایی خود ، تا طلوع نازک اندامی به چنگ مغرب ظالم کنم آهنگ خون سازی..
شب و هنگام
واژه چیدن
ما شد..
سحرگاهان خلیده جان ما بنگر..
اگر سوته دل از آبادی دردی ..
یاسر شفیعی
عقل با سرم بیگانه بود
درد با تنم خو میگرفت
زهر با خون
دود با شش
سرم از منطق خالی بود
دستم به دامنت
با من بازی کن
سر سبکی من از خواهش است
یه تمنا برای اینکه بیایی
با من بازی کن
ای که تورا موج فقه و فصاحت میزند
من با تو بیگانه ام؟
یا تو با دنیای من؟
من تمنا عقل ندارم؟
یا تو توبه سفاهت داری؟
ای شسته دست از این دنیا
ای از ما بهترون و دانا
نظری بروی ما نمیکنی؟
دستی از ما بگیر
سمت ما هم گذری
نگاهی هم که شده
با منت هم که شده
بیانداز!
به گمانم شاعری و شعر دانی
دنیایی همچو من داری
وجودی همچو تن داری
نه درست نیست!
سرم از دنیای تو چه میداند؟
تنم بیگانه حواس تو است
اما دلم پیچده در دامن تو
گره نگاهم بهر اَبروت بود
دست با دست
دل با خون
بهراد برج علیزاده