یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

عقل با سرم بیگانه بود

عقل با سرم بیگانه بود
درد با تنم خو می‌گرفت
زهر با خون
دود با شش
سرم از منطق خالی بود
دستم به دامنت
با من بازی کن
سر سبکی من از خواهش است
یه تمنا برای اینکه بیایی
با من بازی کن
ای که تورا موج فقه و فصاحت میزند
من با تو بیگانه ام؟
یا تو با دنیای من؟
من تمنا عقل ندارم؟
یا تو توبه سفاهت داری؟
ای شسته دست از این دنیا
ای از ما بهترون و دانا
نظری بروی ما نمیکنی؟
دستی از ما بگیر
سمت ما هم گذری
نگاهی هم که شده
با منت هم که شده
بیانداز!
به گمانم شاعری و شعر دانی
دنیایی همچو من داری
وجودی همچو تن داری
نه درست نیست!
سرم از دنیای تو چه میداند؟
تنم بیگانه حواس تو ‌است
اما دلم پیچده در دامن تو
گره نگاهم بهر اَبروت بود
دست با دست
دل با خون


بهراد برج علیزاده

گر می‌شد عشق را آواز کرد

گر می‌شد عشق را آواز کرد
ناله سر می‌دادن
شیونی می‌زدن
گریه ها جاری بود
کاش می‌شد حرف بلبل را شنید
که چه زیبا عشق را آواز کرد
که چه لطیف آن را میخواند
چه با ناز از معشوقش تعریف کرد
دلا یاد ز بلبل گیر
ناز مثل بلبل کن
عاشق چو بلبل باش
و آواز بلبل شو


بهراد برج علیزاده