ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
منم لیلی تو مجنونم نمیشی
منم مرهم تو زخم قلب ریشی
چه سازم با تو ای دور از محبت
زنی هر دم به جان من تو نیشی
منم چون آسمان سرخ و آبی
تو چون فصل خزان در گرگ و میشی
اگر بردی بود در دلربایی
تو بردی گوی سبقت را تو پیشی
فروغ قاسمی
آن رفتهگری که در سحر بیدار است
یا کارگری که زحمتش بسیار است
باید همه قدردان آنها باشیم
چون کار و تلاششان پر از ایثار است
احسان آریاپور
سیاه ابر خروشیده بر تشنگیهای دشت و دمن
ببارد باران،نپرسد که این خار باشد وآن یاسمن
مساوات در حوزه بارشش دائما ً بر قرار
ببخشد ز آب حیاتش فراوان به هر انجمن
اگر آبر باران سیاه است و دلگیر و زشت
به بخشش و ایثار او، میشویم آن صنم را شمن
حیات جهان را خداوند به باران نمود استوار
به ما هدیه کرد سبزی جنگل و کوه را بی ثمن
چو باران سخی باش در پهنه این جهان
به دلها بِران حکم ، آرام و سبز چون چمن
که پیکان هر قطره باشد ، خدا را نشان
چو قطره به یاد خدا باش آن قادر ذوالمنن
نباش همچو رعد در دل آسمان تند خو
که یاران گردندگریزان ، تو مانی با اهرمن
قاسم لبیکی
یک زمانی
با زبان
تو سرنوشتت بیست شد
در زمانی دیگر اما
با زبان
تو سرنوشتت نیست شد
این زبان با حرفها
من نمی دانم چرا
باید اینجا حرف باشد
من نمی گویم چرا
شاید این خود حرف باشد
چون به دنیا آمدیم
جز بر سکوتم چاره نیست
گر زبانم باز شد
آبرو بر دوستان
مهر بر همسایه نیست
لال بودن
با سکوت دم ساز بودن
حرف را اندازه گفتن
یا که نه
بهر سئوالی بی جواب
خاموش بودن
انتخاب و
این زبان
بر سرنوشت
انگشت نهاد
قصه حرف و زبان ،
از شروع خلقت است
تا که باشد آدمی
نکته ای گویم در آخر
گوش کن با جان و دل
چون زبانت بسته شد
جان تو آرام شد
جسم تو سالم شود
روح در آرامش است
یک زمانی
با زبان
تو سرنوشتت بیست شد
در زمانی دیگر اما
با زبان
تو سرنوشتت نیست شد
گر زبانت بسته شد
رازت بماند بهر تو
دنیا به کامت می شود
چون که دنیا کام شد
جان تو آرام شد
اسب دنیا رام شد
زندگی همراه توست
عشق با دل آگاه توست
عالم کنارت خرم است
چون تو در آرامشی
حجت بقایی
آمدم پیشت مرا یک بوسه ای مهمان کنی
ای طبیبم دردِ بی درمانِ من درمان
کنی
بی تو یک عمری لبانم مانده دوراز
خنده ای
این لبان رابارِدیگر دلبرا خندان کنی
ماکه از عشقت چنین رسوایِ عالم
گشته ایم
عشقِ خودرا دلبراازماچراپنهان کنی
بهرِ عشقت همچو من پیدانمیگرد
جهان
بامن ای دلبر چرا رفتار چون رندان
کنی
ما که ازبهرت نگارا جان فشانی می
کنیم
از چه میخواهی مراچون مرغ شب
نالان کنی
جان رساندی بر لبم تا کی صبوریها
کنم
ماهِ تابانم که تاگاهی به مااحسان
کنی
سیلِ اشکم برد باخود درمسیرش
هرچه بود
سنگدل کی یک نظر بردیده ای
گریان کنی
با(خزان)بنما مدارا ازمحبّت نازنین
تابه کی بایدتواین دیوانه رازندان
کنی
علی اصغر تقی پور تمیجانی
چه جگر تاب دمی است
دامن پرگل کوه، اینک از عطر و طراوت خالی
ندهد هیچ خبر
پوپک خوشخبر از رحمت زیبای خدا
همه از ترس غلا، سخت پریش
قلبها چشمهی سیماب و به شور
آه، ظرف دل وارونهی مان، همه از مهر تهی است.
زیر این طاق کبود، داخل کلبهی بیسقف، یتیمی است هنوز
گوهر ناب گرانقدر به چشمان وی است.
عرش در رعش از این گوهر ناب
و کلید در گنجیهی عشق، گوشهی خانهی او پنهان است.
دست آرزدهی او سوی خداست
تا که بر کلبهی بیسقف، نبارد باران
غلامرضا ابراهیمی کرج آباد