یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

آن قدر مرا با غم دوریت نیازار

آن قدر مرا با غم دوریت نیازار
با پای دلم راه بیا قدری و بگذار ،

این قصه سرانجام خوشی داشته باشد
شاید که به آخر برسد این غمِ بسیار

هر روز منم بی تــــــــو و من بی تــــــــو و لاغیر
تکرار ... و تکرار ... و تکرار ... و تکرار ...

من زنده به چشمان مسیحای تــــــو هستم
من را به فراموشی این خاطره نسپار

ای شعر ، چه می فهمی ازین حالِ خرابم ؟
دست از سر این شاعر کم حوصله بردار

اوج غم این قصه در این شعر همین است
من بی تـــــــــــو پریشان و تـــــــــــو انگار نه انگار ...
.
.
.
.
رویا باقری

ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩ ...

●ﺣﻮﺍ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﯿﺐ ﺭﺍ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﮐﺮﺩ !
ﻭ ﭼﺮﺍ ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺭﺩ ؟؟
●ﺳﺎﺩﻩ ﻧﺒﻮﺩ ... ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩ ...
ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ !
ﺍﻣﺎ میدانم ...
●ﺣﻮﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺑﻮﺩ ...
ﺑﺎﺍﺭﺯﺵ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﻣﻔﺖ ﺍﺯ
ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ....

مدتی باران و تاریکی را گوش کردم .

مدتی باران و تاریکی را گوش کردم .
چه لذتی دارد از فردای نیامده نترسیدن ،
گوش به باران دادن ، چای درست کردن ،
پادشاه وقت خود بودن ...

هرکس به شیوه خود به خدا نزدیک می شود ؛

هرکس به شیوه خود به خدا نزدیک می شود ؛
یکی بایقین ، دیگری با انکار وسومی با تردید...

بیشتر لبخند بزن

بیشتر لبخند بزن
راه دوری نمی رود
همین جا کنج دلم می نشیند

یاور فلاحی

تو چترت را در قطار فراموش کردی.

تو چترت را در قطار
فراموش کردی.
پس،به من فکر می کردی؟
گیسویت خیس بود.
شانه اش کردم
و شانه را
زیر شعر جای دادم...

اگر زنی در کار نباشد ،

اگر زنی در کار نباشد ، عشقی هم در کار نیست !
شکسپیر و حافظ و رومئو و ژولیت و شیرین و فرهاد، وِل معطّل‌اند !
اگه روزی زن‌ها بخواهند از این جا بروند،
تقریباً همه‌ی ادبیات و سینما و هنرِ دنیا را باید با خودشان ببرند ...