| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
آن قدر مرا با غم دوریت نیازار
با پای دلم راه بیا قدری و بگذار ،
این قصه سرانجام خوشی داشته باشد
شاید که به آخر برسد این غمِ بسیار
هر روز منم بی تــــــــو و من بی تــــــــو و لاغیر
تکرار ... و تکرار ... و تکرار ... و تکرار ...
من زنده به چشمان مسیحای تــــــو هستم
من را به فراموشی این خاطره نسپار
ای شعر ، چه می فهمی ازین حالِ خرابم ؟
دست از سر این شاعر کم حوصله بردار
اوج غم این قصه در این شعر همین است
من بی تـــــــــــو پریشان و تـــــــــــو انگار نه انگار ...
.
.
.
.
رویا باقری
●ﺣﻮﺍ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﯿﺐ ﺭﺍ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﮐﺮﺩ !
ﻭ ﭼﺮﺍ ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺭﺩ ؟؟
●ﺳﺎﺩﻩ ﻧﺒﻮﺩ ... ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩ ...
ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ !
ﺍﻣﺎ میدانم ...
●ﺣﻮﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺑﻮﺩ ...
ﺑﺎﺍﺭﺯﺵ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﻣﻔﺖ ﺍﺯ
ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ....
مدتی باران و تاریکی را گوش کردم .
چه لذتی دارد از فردای نیامده نترسیدن ،
گوش به باران دادن ، چای درست کردن ،
پادشاه وقت خود بودن ...
هرکس به شیوه خود به خدا نزدیک می شود ؛
یکی بایقین ، دیگری با انکار وسومی با تردید...
تو چترت را در قطار
فراموش کردی.
پس،به من فکر می کردی؟
گیسویت خیس بود.
شانه اش کردم
و شانه را
زیر شعر جای دادم...
اگر زنی در کار نباشد ، عشقی هم در کار نیست !
شکسپیر و حافظ و رومئو و ژولیت و شیرین و فرهاد، وِل معطّلاند !
اگه روزی زنها بخواهند از این جا بروند،
تقریباً همهی ادبیات و سینما و هنرِ دنیا را باید با خودشان ببرند ...
