ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
با حال آن روزم میان خاطرات تو
باران نمی بارید اگر یک ذره وجدان داشت
می آمد و با هر قدم عطر تو می پیچید
لعنت به شهری که پس از تو باز باران داشت!
((رویا باقری))
بگذار زمــان روی زمین بند نباشد
حافظ پی اعطای سمرقند نباشد
بگذارکه ابلیس دراین معرکه یک بار
مطــرود ز درگـــــاه خداوند نبــاشد
بگذار گنــــاه هـــوس آدم و حــــــوّا
بر گردن آن سیب که چیدند نباشد
مجنون به بیابان زد و لیلا... ولی ای کاش
این قصـــه همــــان قصه که گفتند نباشد
ای کاش عذاب نرسیدن به نگاهت
آن وعده ی نادیده کـه دادند نباشد
یک بار تـــو درقصــه ی پرپیـــچ و خــم ما
آن کس که مسافر شد و دل کند نباشد
آشوب،همان حس غریبی ست که دارم
وقتـــی که بــه لب های تو لبخند نباشد
درتک تک رگهای تنم عشق تو جاریست
در تک تک رگــــهای تـــو هر چند نباشد
من می روم و هیچ مهم نیست که یک عمر...
زنجـــــیر نگـــاه تـــــو کـــــه پابند نباشد...
وقتی که قرار است کنار تو نباشم
بگذار زمـــان روی زمین بند نباشد...
- رویا باقری
تو گفته بودی میکشد دریا به هرسویت
من گفته بودم باتوام! پارو به پارویت
آشفتگی های خودم را یاد من انداخت
هربار بادی بی هوا پیچید در مویت
تنها به لطف چشم هایت بود... تلخی ها،
شیرین اگر شد مثل چای قندپهلویت
روزی که می رفتی رها باشم نمی دیدی
این گرگ ها را درکمین بچه آهویت
ای کاش تصمیمت دم رفتن عوض می شد
تا باز بنشینم کمی زانو به زانویت
ای کاش میشد که شبیه تیغ ابراهیم
درلحظه ی آخر نمی برید چاقویت..
خورشید باید ماه را روشن کند! بی تو
گم می شود در این سیاهی ماه بانویت..
کنار شعرهایمان اگر که جان دهیم هم
کسی به داد شعرهای نیمهجان نمیرسد
گلایه نیست خوب من!
ولی بگو که تا به کی...
کلاغ قصههای ما به آشیان نمیرسد!؟
رویا_باقری
این زندگی با ما نمی سازد! نسازد!
اصلا بگو تا می تواند غم ببارد
دیگر پذیرفتم که تنهایی بدیهی ست
حتی اگر از آسمان آدم ببارد..
آن قدر مرا با غم دوریت نیازار
با پای دلم راه بیا قدری و بگذار ،
این قصه سرانجام خوشی داشته باشد
شاید که به آخر برسد این غمِ بسیار
هر روز منم بی تــــــــو و من بی تــــــــو و لاغیر
تکرار ... و تکرار ... و تکرار ... و تکرار ...
من زنده به چشمان مسیحای تــــــو هستم
من را به فراموشی این خاطره نسپار
ای شعر ، چه می فهمی ازین حالِ خرابم ؟
دست از سر این شاعر کم حوصله بردار
اوج غم این قصه در این شعر همین است
من بی تـــــــــــو پریشان و تـــــــــــو انگار نه انگار ...
.
.
.
.
رویا باقری